به گزارش حلقه وصل، مرداد سال ۶۹ برگی دیگر از تقویم انقلاب ورق خورد و یوم اللّه دیگری متولّد شد، ثانیههای انتظار به کندی میگذشت.
شهر به استقبال پرندههای مهاجر آمده بود که در سالهای سخت هجران از وطن، بال و پر خود را در زیر شکنجههای کفر شکسته بودند.
البته هرچند جسم آنان دربند بود، ولی هیچگاه روح و اندیشه بلندشان تسخیر نشد و قلبشان به یاد دین و ایمان و آسمان وطن میتپید.
۲۶ مرداد روز بازگشایی قفس ما بود، روز شادمانی شهر و مردم، روز شادباش و تبریک، روز وصل و دیدار. آغوش وطن گشوده شده بود و فوج فوج مردانگی در آن جای میگرفت به راستی کدامین ساعت میتواند شکوه آن لحظات را در خود بگنجاند و کدامین تقویم می تواند شوق آن لحظه دیدار را در خود ثبت کند.
امام راحل چه زیبا و شایسته در توصیف فرزندان خود فرموده اند: (اسرا در چنگال دژخیمان خود سرود آزادی اند و آزادگان جهان آن را زمزمه می کنند)، آری، آنان نه تنها اسیر نبودند؛ بلکه آن ها دور از هرگونه وابستگی و دلبستگی بودند و ندای آزادمردی را به گوش همه جهانیان رساندند.
نورمحمد فلاحی از شهرستان ساری یکی از اسرای جنگی دوران دفاع مقدس است، که در گروه دهم آزادگان بازگشته به وطن حضور داشت.
وی متولد سال ۱۳۴۴ است، از سال ۱۳۶۲ تا دو سال بعد به عنوان بسیجی در جبهه پشت خط مقدم حضور داشت و بعد از سه ماه عازم جبهه شد، همزمان برای گذراندن دوره خدمت سربازی را به مدت ۲۷ ماه و ۱۵ در جبهه گذارند.
فلاحی در بیستم تیرماه سال ۱۳۷۷ در شهر فکه به همراه 21 نفر دیگر به محاصره دشمن درآمد، در زیر بقیه ماجرا را که از زبان خودش بیان شده میخوانیم.
این آزاده بیان کرد: به همراه بچههای دیگر در جبهه در منطقه فکه در حال نگهبانی بودیم که ناگهان به محاصره نیروهای عراقی درآمدیم تعدادشان زیاد بود و چارهای جز تسلیم نداشتیم.
ابتدای اسارت و تحمل ۷۲ ساعت گرسنگی!
در ابتدا ما را به منطقهای بردند و هشت ساعت تمام زیر نور آفتاب و گرمای سوزانش نگه داشتند، سپس ما را سوار کامیونی که کف آن را مواد منفجره پر کرده بود کردند تا به سمت الاماره ببرند.
در مسیر به شب برخوردیم ما را به داخل سوله کوچکی بردند که تا نیمه با آب سرد پر شده بود و فضای بسته و دم کردهای داشت، در طول مدتی که در سوله بودیم برخی از همراهانم به دلیل زخمی بودن و در آب ماندن و تحمل گرسنگی و تشنگی شهید شدند.
پس از تحمل ۷۲ ساعت گرسنگی و مقداری تشنگی به سراغمان آمدند ابتدا سربازان شهید شده را به بیرون انداختن و با از آنها به عنوان اموات یاد کرده به ما هشدار دادند که عبرت بگیرید سرنوشت شما نیز چنین است.
ماجرای رسیدن به اردوگاه و کتک خوردن!
سپس ما را به رمادیه عراق بردند، جایی که اسرا را نگهداری میکردند، در کمپ شماره (۶) قرار گرفتم برق اردوگاه در آن شب که ما رسیدیم قطع بود من جایی را نمیدیدم و شناختی هم به آن مکان نداشتم.
در کل اردوگاه اسرای زیادی از جنوب کشور حضور داشتند، سپس در همان فضای تاریک با کابل اسرا را کتک زدند.
از کمبود جا تا دو هفته زندگی بدون لباسی بر تن!
بچهها را در هشت بخش آسایشگاه قرارگاه که سه قطعه داشت و گنجایش آن فقط ۳۰ نفر بود نگهداری میکردند ولی در هر قسمت ۱۱۰ اسیر حضور داشتند بطوری که در کل اردوگاه بیش از 2 هزار اسیر وجود داشت.
فردای آن روز ما را به خط کردند و لباسهای نظامی مندرس و پاره را از تنمان به در کردند و آتش زدند تا دو هفته لباس تنمان نبود، کف آسایشگاه هم از موزاییک بود حتی زیرپوش هم نداشتیم.
بعد از چند روز شپش در منطقه پر شد و مشکلی دیگر اضافه شد و چند ماه ادامه داشت تا اینکه با حضور صلیب سرخ اقدام به رعایت بهداشت از همه طرف شپش از بین رفت.
اطلاعی از خانوادهها نداشتیم، توسل به ائمه!
برای اطلاع دادن به خانوادهها به ما یک برگه آبی و سفید میدادند که ما میتوانستیم فقط قسمت آبی را با نوشتن آدرس و امضا پر کنیم سپس برگه به دست خانوادهها میرسید آنها هم فقط در بخش سفید رنگ متن را تایید میکردند و تمام.
من پسر مجرد خانواده بودم پدر و مادرم نگرانم بودند در آسایشگاه از ته قلبم امام رضا(ع) خواستم که مرا به آغوش مادرم بازگرداند و چشم براهش نگذارد.
بدترین اتفاق در دوران اسارت بدترین زجر از جانب سربازان دشمن در اسرا این بود که نمیدانستم در غذای اسرا چه میریختند که موجب بروز اسهال میشد و از نظر گوارشی مشکلهای زیادی برای مان ایجاد میکرد.
بهترین اتفاق در دوران اسارت شیرینترین خاطره برایم این بود که از آنجایی که در بین ما هشت نفر در لباس اسرا در حالیکه در واقع عضو سازمان منافقان بودند برای شستوشوی مغزی اسیران حضور داشتند که در مدت چند ماه تلاش کردند عدهای را با خود همراه کنند تا به عضویت این سازمان در بیایند با این وعده که میتوانند پناهندگی کشورهای اروپایی بگیرند.
یک روزی در اردوگاه همه به صف شدیم تا رئیس منافقان سخنرانی کند در آن لحظه بچهها با سرو صدا مانع حرف زدن او شدند اتحاد در بینشان موج میزد سخنران اولش فکر کرد اسرا خوشحال هستند و گفت: (لطفا ذوق زده نشوید همه عضو سازمان منافقان خواهید شد).
ولی بچهها شعار (مرگ بر دشمن و زنده باد ایران و انقلاب) سر دادند، کسی جرأت حرف زدن نداشت تا اینکه با زور و تهدید و حمله سعی بر ساکت کردن ما داشتند ولی باز هم نتوانستند.
تا اینکه سرپرست عراقی کل اسیران پشت تریبون اعلام کرد: شما نشان دادید که سمت بیگانه نمیروید! نشان دادید یک ایرانی به تمام معنا هستید! و این را حفظ کردید!
اینجا بود که به خودم و هم بندهایم افتخار کردم، بجز چند نفر اندک بقیه با منافقان نرفتند آن چند نفر هم بعد از چند ماه دست از پا دراز تر در حالی که از شرایط بدی که در آن جا وجود داشت تعریف میکردند، برگشتند.
آزادی پس از ۲۶ ماه اسارت!
سرانجام پس از اتمام جنگ در مرداد ماه سال ۱۳۶۹، پس از تحمل ۲۶ ماه اسارت بنا بر مذاکراتی که بین وزیر وقت امور خارجه ایران و عراق رد و بدل شد آزاد شدم.
بیست و ششم مرداد اولین دوره اعزامیهای آزادگان وارد ایران شدند و من 10 روز بعد چون در گروه دهم فرار داشتم به فرودگاه دشت ناز آمدم.
در لحظه ورود پدرم مرا نشناخت، مادرم هم به دیدارم نیامد نگرانش شدم وقتی به دیدارش رفتم دیدم که بیمار است.
معلم شدن پس از آزادی و ادامه راه تعلیم
چندی بعد ازدواج کردم و ثمرهاش دو دختر بود، بعد از مدتی معلم پایه راهنمایی شدم، در سال ۱۳۹۰ بازنشسته شدم سال ۹۵ بنابر سهمیه ایثارگری که داشتم درخواست برگشت به کار دادم و به سر کارم برگشتم، ولی فرزندانم همچنان بیکار هستند و سهمیهای ندارند.
من مداحی را از کودکی تا به حال ادامه دادم، از دستاوردهای اسارتم آلبوم عکس دست ساخت در زمان اسارت با تکه پارچه لباس اسارت و نخ حوله پلاستیک است.
بجز شغل، 10 میلیون وام با بازپرداخت از دولت گرفتم ولی فرزندانم بیکار هستند، مشکل کلیه و دردهای استخوانی را از دوران اسارت به یادگار گرفتم.
از رسانهها میخواهم بیشتر پیرو وصیت شهدا باشند و آن را برای نسل جوان بیان کنند، در شرایط بد امروز جوانان باید بیدار باشند.