
سرویس حاشیه نگاری: هفته نامه «40 چراغ» یکی از نشریات قدیمی جریان روشنفکری برای نسل جوان است که گاهی اوقات با انتخاب سوژههای متفاوت خبرسازی میکند. به عنوان مثال در روزهای گذشته گزارش یک خبرنگار نفوذی این هفتهنامه از پشت صحنه فیلم «بادیگارد» حاتمیکیا را منتشر کردیم(اینجا).
یکی از مصاحبههایی که این هفته نامه در شماره جدید خود منتشر کرده است گفتگویی متفاوت و خواندنی با مسعود ده نمکی، چهرهی نامآشنای جبهه فرهنگی انقلاب است که دهنمکی آن را در وبلاگ شخصی خود نیز منتشر کرده است. انتشار این مصاحبه را خالی از لطف ندیدیم. لذا متن کامل این گفتگو را در ادامه میخوانید:
همیشه میگویند اثری که آدمها از خودشان به جا میگذارند، نماینده افکارشان است. برداشت شما از جنگ و نگاهتان به دفاع مقدس دقیقا همانی است که در سهگانه «اخراجیها» نشان دادید؟
شاید بشود گفت به تعداد آدمهایی که در جنگ بودند، زاویه نگاه وجود دارد. به خاطر همین است که تفاوت قرائتها بسیار است. ممکن است بسیاری از قرائتها ناقض یکدیگر باشند. همه که در همه جبههها نبودند. یگان به یگان، لشکر به لشکر، دسته به دسته و نفر به نفر روایتهای متفاوت از وقایع جنگ وجود دارد. اگر بخواهیم لشکر حضرت رسول(ص) را به عنوان مثال بیاوریم، میبینیم که گردانهای مختلف فضاهای متفاوت دارند. مثلا نفرهای گردان عمار در همان لشکر را در نظر بگیرید، حتی تیپ فیزیکیشان نیز با بقیه متفاوت بود. کلاه قدیمی حاجیها را روی سرشان می گذاشتند و شلوار کردی به پا میکردند. یا گردانی بود به نام میثم. داش مشتیها و لوتیهای جنگ و زورخانهدارها در آن بودند. گردان دیگری بود به نام انصار حبیب که بیشتر نفرهایش طلبهها بودند. گردانی داشتیم که پاسدار وظیفهها قاطی بسیجیها میشدند، یا برعکس. قرائت واحدی از این فضا وجود ندارد. به همین خاطر شما میبینید که ممکن است من خاطرهای از یک عملیات بگویم و یکی دیگر آن را نفی کند اما قبول دارم که اثر هنری، به خصوص سینما، جیزی نیست جز بازتاب منویت و درونیات انسان.
اما آنچه در «اخراجیها»ی یک دیدید، خاطرات خودم بود از جنگ. دسته یکم از گروهان دوم گردان سلمان، سال 66 و 67 لشکر حضرت رسول(ص). نقشی که خودم در آن خاطرات داشتم هم همانی بود که سید جواد هاشمی ایفا میکرد. مسئول این دسته بودم. حالا بگذریم که بعد از فیلم مجبور شدم به خیلیها ثابتکنم که اصلا در جبهه حضور داشتم. این تفاوت قرائت آنقدر زیاد است که خیلی از بچههای جبهه هم باور نمیکردند.
قبول دارید که اتفاقات و آدمهای «اخراجیها»کمی غیرمنتظره و عجیب بودند؟
نه قبول ندارم. چون از «اخراجیها» خیبی از آدمهای سانسور شده جنگ تازه شروع به حرف زدن کردند و کلی هم کتاب نوشته شد.
یعنی استارت این قضیه با شما بود؟
به هر حال این فیلم بسترش را فراهم کرد.
لیلی با من است چه؟
او متفاوت بود. مردی بودکه تصادفی آمده بود. آنجا ترس مطرح بود و اینجا داوطلبی و عناصر دیگر. دارم میگویم که بعد از «اخراجیها» دهها کتاب چاپ و خیلی خاطرات ناگفته گفته شد. تایید کردند که ما هم دیدیم. تایید کردند که شاهدان این بخش از جبهه به تعداد انگشتان دست نبود. یعنی آدمهایی که درمعرض جنگ قرار میگیرند هم میتوانند مثبت متحول شوند و هم منفی. داشتیم کسانی را که در جنگ آنقدر ترس بر آنها غلبه میکرد که بعد از بازگشت به خانه کلا آدم دیگری میشدند. خیلیها هم نه، برعکس.
بعضیها هم کاسب بودند و در جنگ هم کاسب ماندند.
بله حاجیگرینوف نماد همان آدم بود که نشان دادیم. این نگرانی که ما از آن آدمهایی داشتیم که فقط عکس یادگاری میگرفتند، در «معراجیها» هم هست. کسانی که فقط شعار جنگ جنگ تا پیروزی میدادند و حضور واقعی نداشتند از این جا بود که یک نگاه اعتراضی به روایتهای کلیشهای از جنگ شکل گرفت. ما بستر زندگی در جنگ را وقتی از زاویه نیروهای صف تعریف میکنیم، این تعریف با نیروهای ستادی فرق میکند. هر آن چه تا به حال از جنگ دیدیم، نگاه یک فرمانده به جنگ بود. فلشهای عملیاتی و ویژگیهای ستادی. اما وقتی وارد زندگی پیادههای جنگ میشوید، تصویر کاملا متفاوتی ترسیم میشود. و هر چقدر هم که بیشتر در سرگذشتشان عمیق شوید، چیزهای عجیبتری میشنوید. قول میدهم در دهه بعد حرفهایی زده خواهد شد که برای همه تازگی خواهد داشت.
دو بکگراند از شما وجود دارد. یکی مربوط میشود به همان مسعود دهنمکی که آن نشریهها را در میآورد، یکی هم این مسعود دهنمکی که این فیلمها را ساخته است. این دو بسیار با هم فرق دارند. انگار که شما خیلی تغییر کردهاید. خودتان هم این تغییر را حس میکنید؟ اصلا بحث خوب یا بد شدن نیست.
من مدیومم تغییر کرده.
مهمترین ویژگی شما همیشه غیرمنتظره بودنتان بوده. همیشه یک چیزی داشتید که با آن مخاطب را غافلگیر کنید.
بحث مخاطب نیست. من داشتم حرفهای خودم را میزدم. برای مثال «رسوایی» همان مقالات آقای دولابی در نشریه است. مدیوم تغییر کرده. برای یک دهه سعی کردم تریبون کسانی باشم که حنجرهای برای فریاد زدن نداشتند. الزاما نه آنها مرا قبول داشتند، نه من همه کارهایشان را قبول داشتم. کما این که سازندگان مستندی که مخالف «اخراجیها» بود، همان کسانی هستند که من مدافعشان بودم و سخنرانیهایشان را چاپ میکردم. بخشیاش اقتضائات ژورنالیسم آن موقع بود.
وقتی شما میگویید که مدیومتان تغییر کرده، این احساس به وجود میآید که انگار شما فکر میکنید اقتضای زمانه ایجاب میکند شما آن تند و تیزی گذشته را کنار بگذارید و به یک جور آرامش متمسک شوید.
الان حجم واکنشهایی که نسبت به فیلمهای من هست، خیلی بیشتر است از آن چه علیه نشریاتم میگفتند.
انگار زبانتان عوض شده.
خب اقتضای سینما همین است. آن موقع مخاطب نشریات من مسئولان بودند. ولی الان مخاطب من بیشتر مردم هستند.
آقای دهنمکی شما فکر میکنید که میشود خاطرات جنگ و خود جنگ را به نام گروهی خاص سند زد؟ مثل اتفاقی که در مراسم تشییع پیکر شهدا میافتد. فارغ از نگاه جناحی و سیاسی پاسخ دهید لطفا.
اینها چیزهایی هستند که کسی دربارهاش حرف نمیزند. تبدیل به تعارف شده امام میگفت مملکتی که 20 میلیون جوان دارد، باید 20 میلیون تفنگدار داشته باشد. اما شما بدانید که در طول هشت سال جنگ بیشتر از دو میلیون نفر مشارکت مستقیم در جنگ نداشتند. صفهای کنکور ما بلندتر از صفهای اعزام به جبهه بود. عراق بیش از سه میلیون نیروی پای کار داشت. ولی ما هر بار تبلیغات میکردیم، نمیتوانستیم سپاه بیشتر از 100 هزار نفر تشکیل دهیم، آن سپاه هم هیچوقت تجدید نمیشد، وگرنه خیلی از عملیات ابتر نمیماندند. شما بدانید اقلیتی جنگیدند تا اکثریتی زندگی کنند، برعکس همه جنگهای دنیا.
بعداز این اقلیت وابسته به نگاهی خاص بودند؟
اغلبشان بله. اما حرف فیلم من این است که همین اقلیت دو سه میلیونی هم یک جور نبودند. یعنی نباید گفت فقط اینها بودند. اما مهم این است که یک اکثریت خاموشی ما داشتیم که باید حرفهای الان را در دوره جنگ پیاده میکردند. باید همگانیاش میکردند. طوری که همه احساس مشارکت کنند. در ژاپن تلاش میکردند به کسانی هم که جبهه نیامدند سهمیه بدهند، یعنی بر عکس ما. همه مردمشان مشارکت در جنگ داشتند. ولی ما نتوانستیم. نتوانستیم جنگ را پدیدهای همگانی کنیم که همه احساس خطر کنند. نظام بلد نبود کاری کند که دفاع مقدس را همگانی کند و به جای اینکه دو میلیون برای 18 میلیون دیگر بجنگند همه را به مشارکت وا دارد. اگر این اتفاق می افتد، حتما سرنوشت جنگ چیز دیگری میشد. ما بعد از جنگ حرفمان این بود. حرفمان این بودکه تنها جنگی که در طول تاریخ این کشور در طی آن یک وجب از خاک وطن هم گرفته نشد. این را باید حضراتی بدانند که سنگ ملیگرایی و هخامنشی و اشکانیان و سامانیان را به سینه میزنند. باید قهرمانان چنین دفاعی را روی سرمان بگذاریم. فرقی نمیکند که بخواهد اکثریت باشد یا اقلیت. فرقی نمیکرد. من خودم تصورم این بود که وقتی از جنگ برگردم و وارد میدان راهآهن شوم، مردم را میبینم، مثل فیلمهای آمریکایی درحالی که روی پشت بامها و کنار خیابان به استقبال ایستادهاند و شادی و هلهله میکنند، اما دیدیم نه دیدیم برای کسی مهم نبود و مردم داشتند زندگیشان را میکردند. ما بلد نبودیم چطور بجنگیم. مسئولان بلد نبودند مردممان میدانستند اوشین قسمت چندم بود، اما نمیدانستند در کربلای پنج چه گذشت...
ما جدا از شما و همفکرانتان کسانی را از فکری دیگر سیاسی داشتهایم. کسی که ممکن است زمان جنگ با شما نگاه یکسانی داشت، اما حالا دیگر در یک سنگر نیستید، حرف من این است که وقتی در میدان بهارستان مراسم تشییع پیکر شهدای غواص برگزار میشود، چرا یک نفر مخالف با عقاید سیاسی شما باید موقع برگشتن از مراسم خودش را به خاطر حضور در آن سرزنش کند؟ چرا من نوعی نباید بتوانم با خیال راحت و صرفنظر از گرایشهای سیاسیام برای شهدای کشورم اشک بریزم. من با عقاید سیاسی شما مخالفم، اما این دلیل نمیشود که تا آخر عمرم به خاطر آن هشت سالی که جنگیدید مدیونتان نباشم و خودم را خاک پایتان ندانم. سوال من این است، که چرا باید شهدای ما مصادره شود به نفع یک جناح و تقکر خاص. چرا باید دور شهدای ما را حصار بکشند برای خودشان؟
نمیدانم چقدر میتوانید حرفهای خودتان را چاپ کنید، اما خوشحالم که حرف مصادره شهدا را پیش کشیدید. خیلی از کسانی که شما خودتان را مدافع جناحشان میدانید، اساسا به دنبال حذف این واقعه تاریخی بودند، یا فیلمسازانی که منتسب به جریان شما هستند. جوری فیلم میسازند که انگار دارند میپرسند «اصلا ما برای چه جنگیدیم». دارم میگویم که باید به آرمان آنها توجه کرد. به آرمانشان که عدالت بود. باکری در زمان جنگ گفت کولر را از روی ماشینش بردارد، به این خاطر که همه سربازان دسترسی به کولر نداشتند. آرمان جنگ این بود. این آدم اگر وزیر و وکیل میشود. شما وقتی چوب عدالت را برمیدارید. همه علیهت گارد میگیرند.
در فیلم من هم همین اتفاق افتاد. اگر باکری الان بود و میخواست همانطور عمل کند، امروز حتما متهم میشد. اگر متوسلیان حالا بود و میخواست همانطور عمل کند، مطمئن باشید که او هم متهم میشد. گویا باید همرنگ جماعت شوید و مثل بعضی دوستان به جای خصوصیسازی، اختصاصیسازی کنید این بحث اصلا نمیتواند وارد جناحها و احزاب هم شود. خیلی آدمهای همان جنگ حالا آلوده دنیا شدند حرفی هست که منتسب به شهید باکری است که حالا همسرش چپ محسوب میشود. میگوید رزمندهها بعد از جنگ چند دسته میشوند. یکی آنهایی که از رفتن به جنگ پشیمانند و فکر میکنند که از قافله عقب ماندهاند. فکر میکنند که جنگ باعث شد نتوانند درس بخوانند و خانودههایشان را نگه دارند و پول در بیاورند و زندگی مرتب داشته باشند. یک عده دیگری هم هستند که غرق در دنیا میشوند. میگویند که باید گذشته را جبران کنیم. مثل الان که خیلی از سرداران جنگ هم کاسب شدهاند. ما از کسی که به خودش اجازه میدهد ترقه چهارشنبه سوریاش را روی پوستر شهید بترکاند، نمیشود انتظار داشته باشیم قهرمان جنگ را حلوا حلوا کند. هیچ جای دنیا این طور نیست. ما در فرهنگسازی دچار مشکلیم. همه متولیان فرهنگی ما مشکل دارند.
حالا یکی از خاطرههای ناگفتهتان را بگویید. دست اول و ناشنیده.
من از جنس آدمهای شرور جنگ بودم. خیلی شیطون بودم. در بستر جنگ هم این شیطنت آنقدر زیاد میشد که قابل کنترل نبود. خیلی از خاطراتم را وقتی در وبلاگ نوشتم، میگفتند اگر همینها را تبدیل به فیلم میکردی، بیشتر استقبال میشد من دو تا خاطره را میگویم. واقعا این طور نبود که من برای شهید شدن له له بزنم. واقعا هم خیلی از کسانی که شهید شدند، آرزوی شهادت داشتند. اما من آرزویم این نبود، به خاطر ترس از مرگ، یادم هست که میترسیدم از لحظه مرگ، خیلی زیاد میترسیدم. بارها میرفتم توی استخر و نفس خودم را حبس میکردم که ببینم مرگ چهجوری است.
چند سالتان بود وقتی رفتید جبهه؟
15،16 سالم بود. یادم هست که با خدا زیاد حرف میزدم و میگفتم خدایا من واقعا دنبال شهادت نیستم و اصلا هم دوست ندارم جانباز شوم، اما اگر دیگر خیلی خواستی که من را زخمی کنی، حداکثر تا مچ دست و مچپایم را قطع کن، بیشتر از این من راضی نیستم. و واقعا هم خدا به این پیمان وفادار بود. میخواهم بگویم طوری خدا به این پیمان وفادار بود که اگر اراده میکردم یک اتفاقی برایم بیفتد هم باز نمیشد. پدر من مخالف جبهه رفتنم بود. ارتشی زمان شاه بود و مخالف تفکر انقلابی من وقتی رفتم جنگ، اولین باری که یک خمپاره خورد کنارم و پایم ترکش خورد، یادم هست آن لحظهای که توی هوا معلق بودم، به این فکر میکردم که دارم میمیرم، تو فکرم فقط این سوال بود که خدای من وقتی رفتم بیمارستان جواب بابایم را چه بدهم؟ طوری از بابا حساب میبردم که توی بیمارستان یک اتفاق بدتری خواهد افتاد. قبلا هم شنیده بودم که رزمندهها وقتی زخمی میشوند، همه یازهرا و یا حسین میگویند، اما وقتی من افتادم روی زمین، اصلا نتوانستم شبیه بقیه باشم و ذکر بگویم.
یکی آمد به آن چالهای که من تویش افتاده بودم و گفت پاشو دیگر. گفتم نمیتوانم. جرأت هم نداشتم ببینم پایم چه شده. بالاخره نگاه کردم و دیدم مثل گوشت توی قصابی یک تکه استخوان تیز از پایم بیرون زده. دستم را روی زخم گذاشتم و فریاد زدم که ای من نمیتوانم بیام بیرون. من را کشیدند بردند یک طرف. همه زخمیها را میچیدند کنار یکدیگر و بعد هم آمبولانس خیلی تند میرفت که بچهها زیاد خون از دست ندهند. ولی مت فکر میکردیم حتما با ما پدرکشتگی دارد که اینطور دستاندازها را با سرعت رد میکند. یادم هست که اول توی آمبولانس همه یا زهرا(س) و یاحسین(ع) میگفتند اما هربار که ماشین میافتاد توی یک دستانداز و جای مردهها و زندهها عوض میشد و همه قاطی هم میشدند، دیگر شعاری شنیده نمیشد و همه اعتراض میکردند که ای آقا یواشتر. با هر دست اندازی که رد میکرد، تعداد ذکرها کمتر میشد و فحش ها هم سنگینتر. اول میگفتیم برادر سواشتر برو. بعد میگفتیم آقا یواشتر با هر دستاندازی که رد میکرد، تعداد ذکرها کمتر می شدو فحشها هم سنگینتر. اول میگفتیم برادر یواشتر برو. بعد میگفتیم آقای یواشتر برو. بعد میگفتیم یواش تر برو حمال. بعد هم که خیلی راحت تبدیل شد به فحشهای ناموسی. یعنی دیگر هر کس هر چقدر که بلد بود به راننده بیچاره میگفت. دیگر وقتی رسیدیم بیمارستان، همه خجالت میکشیدند توی چشم راننده نگاه کنند. خود من هم برای اولی بار بود که فحش ناموسی داده بودم، ولی هم درد داشتم هم بین آن همه زخمی پرخاش گر بیاعصاب جوگیر شده بودم، برای همین کلی فحش ناموسی دادم. موقع پیاده کردنم از آمبولانس یادم هست که راننده داشت بلندم میکرد. گفتم آقا ما رو حلال کن این قدر بددهنی کردیم. گفت نگران نباش پسرجان من صبح تا شب هزاربار خواهر و مادرم میآید جلوی چشمم و تو اولی نیستی که فحش دادی. ولی همانجا هم بودند کسانی که درد را تحمل میکردند و تا لحظه آخر فقط ذکر میگفتند. همین تفاوتها را اگر ترسیم بکنیم، میفهمیم که همه چیز به ایمان و اراده آدمها برمیگردد. اما اگر نتوانیم آن کسی را که فحش میداد به تصویر بکشیم، عظمت آن که صبر می کرد و ذکر میگفت هم قابل باور نخواهد بود ما اگر از تلخیهای جنگ نگوییم، پیروزیهایش برای مردم کمارزش میشود. اگر فقط از افتخارات و پیروزیها بگوییم، مردم حق دارند بگویند اینها که کار شاقی نکردند وقتی با یک اللهاکبر همه عراقیها تسلیم میشدند. ولی به هرحال من در طول آن سه سالی که جنگ بودم، هی با خدا کلنجار داشتم که میخواهم شهید شوم یا نمیخواهم شهید شوم. وقتی میخواستیم برویم عملیات ارده می کردم شهید شوم، اما به محض این که اولین توپ و خمپاره میآمد، به این نتیجه میرسیدم که نه، من باید زنده بمانم و بنویسم که اینجا چه اتفاقی میافتد.
پدر هنوز هم در قید حیات هستند؟
بله
خدانگهشان دارد. هنوز هم با شما مخالف هستند یا شبیه شما شدند؟
به هر حال نمیشود گفت که شبیه من شده. ولی خب الان خیلی مذهبی است و با آن موقع بسیار فرق کرده. شاید هم من هستم که دارم تازه الان میفهممش. همان موقع جنگ یک نیمهشب رفتم بالای سر یکی از بچهها و دیدم کاغذی در دست دارد گریه میکند. خیلی خوشم آمد از این صحنه. رفتم که بگویم مرا هم دعا کن و از این معنوی بازیها. تا نزدیک شدم، دیدم عکس یک دختر بچه سه ساله را جلوی صورتش گرفته و دارد گریه میکند. واقعا جا خورده بودم. این وجه جنگ را ندیده بودم تا آن موقع فکر میکردم در جبهه همه دارند میدوند که شهید شوند. فکر میکردم هیچکس تعلقی به زندگی ندارد. اما دیدم نه، همانقدری که من دلم برای همان پدر خشنم تنگ شده بود، بقیه هم دلتنگ بودند.
گفتم برادر داوودی داریم میریم به عملیات، دیگر باید از دنیا دل بکنی. این جواب را به من داد: دل رو کندهام که آمدهام اینجا برادر مسعود، زنده که برگشتی، بزرگ که شدی، زن که گرفتی، بچهدار که شدی و بچهات که سه ساله شد یاد امشب من بیفت که چطور دارم برای فرزندم گریه میکنم. داوودی تیربارچی بود. همان شب که رفتیم عملیات توی جاده شهید شد. بعدها این خاطره را کاملا یادم رفت. تا اینکه جنگ تمام شد و بچهدار شدم و سه سالش که شد، یک اتفاق جالب افتاد.اگر یادتان باشد توی «اخراجیها» یک بچه را از توی کمد درمیآورند. او بچه خودم است. وقتی بچهها ماسک روی صورتش گذاشتند من هول کردم و با خودم گفتم نکند فیلتر ماسک باز نباشد و فرزندم خفه شود. درست در همان لحظه وسط ساختن فیلم یاد خاطره داوودی افتادم. یاد سعید داوودی افتادم بچههای جنگ را آدمهای بیحس و بیکس معرفی کردهاند. کسانی معرفی کردهاند که انگار هیچ کسی را ندارند که برایشان دلتنگ شوند. خیلیها بچه داشتند و دل کندن برایشان سخت بود. خانواده داشتند و دل کندن برایشان سخت بود. بعد از جنگ که درگیر اصلاحات و اعتراض بودم و سرم گرم بود. اما حالا که بچه دارم و دارد بزرگ میشود. به این فکر میکنم که اگر دوباره جنگ شود و حتی تا کرج هم پیشروی کند من باز هم درگیر این خواهم بود که اصلا بروم جنگ یا نرم جنگ. من الان فکر میکنم به آن رزمندههایی که زن و بچه داشتنتد و با این حال میآمدند جبهه به این فکر میکنم چطور میتوانستند این کار را بکنند.
در جنگ خیلی آدمهای عجیبی حضور داشتند تفاوت خیلی بیشتر از همت و اخراجیها بود. شهیدی داشتیم به نام شفیعی اسم کوچکش را نمیگویم که شرمندگی پیش نیاید. کربلای پنج در همان شلمچه سه راه شهادت، گردان حمزه، این بچه عقبمانده ذهنی بود. اما توانسته بود کانالهای اعزام را رد کند و بیاید جبهه عجیب بود یکی از بچهها توی حمام پیراهنش را زده بود بالا و دید کبود است. گویا چون در خانه حرف گوش نمیداد، بابایش با سیخ کباب کتکش میزد. صورت و لحنش هم نشان می داد که کمی عقب مانده بود.
درست سر سهراه مرگ که مکان بسیار استراتژیکی هم بود و سرنوشت را تعیین میکرد، از گردان 500 نفره ما حدود 100 نفر باقی مانده بود. بقیه همه شهید و زخمی شده بودند. من پاسبخش بودم. وقتی رفتم توی سنگر، همین آدمی که شیرین عقل محسوب میشد، گفت برادر دهنمکی میتوانم یک سوال از شما بپرسم؟ گفتم بله بپرس. گفت شما تا حالا شهید شدهای؟ گفتم نه، تا حالا شهید نشدهام پرسیدم چرا این سوال را میپرسی؟ گفت: یک سوال دیگر، خدا فقط خوشگلها را شهید میکند؟ گفتم: نه، خدا به باطن آدمها نگاه میکند. گفت آخر من خیلی دوست دارم شهید بشوم. گفتم چرا پرسیدی حالا؟ گفت: شهید شدن درد دارد؟ گفتم: نه طبق آن حدیث که میگوید مثل شهدای کربلا که درد نمیکشیدند و احساسشان درست مثل بو کردن یک گل بود. گفت پس اگر این جور است من خیلی دوست دارم شهید شوم. از سنگرش آمدم بیرون که به سنگر بعدی سربزنم، صدای مینی کاتیوشا آمد. خوابیدم روی زمین. انفجار که تمام شد برگشتم و دیدم یکی از این کاتیوشاها درست روی سنگر او فرود آمده درد هم نکشید و شهید شد.
این آدم در جنگ بوده مجید سوزوکی هم بوده به ریش نبود. به عمامه نبود به سابقه جبهه و درجه و نشان نبود. به دیپلم و سیکل هم نبود. آدمها بودند که با هم فرق داشتند. درجههای ایمان با هم فرق داشتند همان آدمهایی هم که از جنگ برگشتند، بعد از مدتی عوض شدند. خیلیهاشان بهتر شدند و خیلیهاشان بدتر شدند.