سرویس پرونده _ لیلا فاطمی: فرض میکنیم خوانندگان این مطلب، همگی صفحاتی از زندگی شهدا را تورق کردهاند، بنابراین نيازى نديديم تا از چگونگى و چرايى سبك تشكيل خانواده نسل انقلاب و جنگ، توضيح و تفصيلى بياوريم. گر چه براى يادآورى و تبرك از ياد و نام و چگونه زيستنشان، گريزى به خاطرات چند تن از اين مردان زدهايم. اما لازم به ذكر است آن چه هدف ما در اين مجال اندك بوده است؛ تلنگر و البته تاملى به سبك تشكيل خانوادههاى ما و امثال ماست. روى سخن به همهى ماهايى است كه داعيهى علمدارى ياد و نام شهدا را در دل و حرف داريم اما...
اما بايد ديد تا كجا مىتوان پشت آرمان و در پى مردان مردى راه برويم كه گفتن از آنها و زندگىشان آسان است و عمل به شيوه و مكتبشان سخت و حتى تا حدودى محال!
ميگوييم "تا حدودى محال" چرا كه شاهد ما بر اين مدعا؛ تعداد نسبتا زياد كتابهاى روايت سيره شهدا و در مقابل تعداد بسيار اندك جوانان –حزباللهى - كه در آغاز زندگى مشتركشان، از گزند بريز و بپاشهاى امروز جامعه در امان نمانده و گاه در كمال تأسف، پيشرو هم بودهاند!
***
روايت اول؛ شهيد محمد جهانآرا
مهریه ما یک جلد کلام الله مجید بود و یک سکه طلا.
سکه را بعد از عقد بخشید اما آن یک جلد قرآن را محمد بعد از ازدواج خرید و در صفحه اولش اینطور نوشت:
(امیدم به این است که این کتاب اساس حرکت مشترک ما باشد و نه چیز دیگر، که همه چیز فنا پذیر است جز این کتاب.)
حالا هر چند وقت یکبار وقتی خستگی بر من غلبه میکند،این نوشتهها را میخوانم و آرام میگیرم.
***
روايت دوم؛ شهيد احمد اسدي
- لباس من و خانمم ساده باشه.
- به هیچ وجه سروصدا راه نیفته.
- ماشین هم گلکاری نشه.
اینها شرطهای مجلس عروسیش بود. میگفت: (رفقام شهید شدند. اصلا نمیتونم به خودم اجازه بدهم مجلس سرور و شادی راه بیاندازم.)
حتی نگذاشت بوق بزنیم. گفت: (اگر بوق بزنید, از ماشین پیاده میشوم.)
***
روايت سوم؛ شهيد سيدعلى حسينى
هنوز آن کاغذ را دارم. شرایطش را خلاصه رویش نوشته بود و پایینش را امضا کرده بود. تمام جلسه خصوصی صحبت ما درباره ازدواج ختم شد به همان کاغذ، مختصر و مفید.
بعد از باسمه تعالی, ده تا از نظراتش را نوشته بود. بعضیهاش اینطور بودند:
*داشتن ایمان به خدا و خداجویی.
*مقلد امام بودن و پیروی از رساله ایشان.
*شغل من پاسدار است.
*مشکلات آیندهی جنگ.
*مکان زندگی.
*انگیزهی ازدواج، رسیدن به کمال.
عبارتها کوتاه بود اما هر کدام یک دنیا حرف داشت برای گفتن.
***
روايت چهارم؛ شهيد مصطفى چمران
گفتند دکتر برای عروس هدیه فرستاده.
به دو رفتم دم در، بسته را گرفتم. بازش کردم، یک شمع خوشگل بود. رفتم اتاق و چند تکه طلا آویزان کردمو برگشتم پیش مهمانها؛ یعنی اینکه اینها را مصطفی فرستاده. چه کسی میفهمید مصطفی خودش را برایم فرستاده؟
بنای ازدواجم با مصطفی عشق او به ولایت بود. دوست داشتم دستم را بگیرد و از این ظلمات روزمرگی بیرون بیاورد. همین مبانی بود که مهریهام را با بقیه مهرها متفاوت کرده بود. مهریهام قرآن کریم بود و تعهد از داماد که مرا در راه تکامل و اهلبیت و اسلام هدایت کند.
اولین عقد در شهر صور بود که چنین مهریهای داشت. یعنی در واقع هیچوجهی در مهریهاش نداشت.
***
روايت پنجم؛ شهید مهدی زینالدین
خرید عقدمان یک حلقه نهصد تومانی بود؛ همین و بس. بعد از عقد رفتیم حرم؛ بعدش گلزار شهدا. شب هم شام خانه ما. صبح زود، مهدی برگشت جبهه. از اینکه مراسم نگرفتیم، خوشحال بودم. دوست داشتم ازدواجم رنگی از ازدواج حضرت علی و حضرت فاطمه داشته باشه.
***
روايت ششم؛ شهيد سيدكمال قريشى
آن روز خريد ما خيلى زود تمام شد، چون فقط يك حلقه خريديم و يك دست لباس براي من. داشتيم از كنار يك دستفروش توى همان كوچه سلسبيل خيابان هاشمى رد ميشديم كه ديدم توي بساطش يك لباس ساده و قشنگ هم هست. به سيدكمال گفتم "من اينو ميخوام". دولا شد و لباس را بالا گرفت. پولش را كه خيلي هم كم بود, داد دست فروشنده و لباس را داد به من و گفت مبارك باشد.
من هم گفتم "همين لباس عقدم". اينطور وقتها فقط ميخنديد. هميشه همينطور كمحرف بود. در ابراز احساستش هم بيزبان بود. از همين جاها بود كه فهميدم اين خنده، يعني يك دنيا رضايت و شايد هم يك دنيا حرف كه همينش برايم بس بود.
يك آينه هم خريديم، بدون شمعداني. انگار همين كه آن آينه ميتوانست هر دوی ما را يك جا با هم نشان بدهد، هيچچيز ديگري از دنيا نميخواستيم.
***
روايت هفتم؛ شهيد محمد مفتح
کارمان برعکس شده بود، به جای اینکه خانواده داماد برای پایینآوردن مهریه چانهزنی کنند، برای بالا بردنش اصرار ميكردند.
از آنها اصرار و از دکتر انکار.
چون ایشان مسائل مالی را عامل اساسی نمیدانستند، وقتي از حسن خلق و ديانت داماد اطمینان پیدا کردند، بقيه مسائل را حلشده میدیدند. از طرفی میگفتند: ما برای جامعه الگو هستیم، نباید مبنایی بگذاریم که دیگران به سختی بیفتند.
آخر سر هم، مهریهای در حد متوسط آن روز تعیین شد.
***
روايت هشتم؛ شهيد ناصر فولادي
قبل از عقد وقتي با هم حرف زديم, دانشجو و بخشدار بود، اما حرفی از آن نزد و گفت: قصد دارد در سپاه خدمت کند و باید با حقوق کم گذران زندگی کنیم.
۱۲ فروردین سال ۶۱ مراسم عقد را در سادگی کامل همراه با نماز جماعت، دعای روحبخش کمیل و حضور رزمندگان و جانبازان، برگزار کردیم.
وقتی وارد اتاق عقد شدم، نوشتههایی که بر دیوار بود, نظرم را به خود جلب کرد. آیاتی پیرامون جهاد و شهادت.
بعد از مراسم عقد برای تجدید عهد با شهیدان به مزار شهدا رفتیم. ناصر پس از چند روز عازم جبهه شد.
***
روايت نهم؛ شهيد ناصر كاظمي
یک آینه کوچک خریدیم، یک حلقه هزار تومانی و به اصرار مادرش یک انگشتر سه هزار تومانی؛ و سراغ چیز دیگری نرفتم. این شد خرید من. اما ناصر را هر کار کردیم نیامد. گفت: "من خریدی ندارم. کت و شلوار که هیچ وقت نمیپوشم، حلقه هم که دست نمیکنم؛ پس دیگر خریدی نداریم.
ولی ما دستبردار نبودیم. با برادرم رفتیم برایش شلوار و بلوز و پلیور خریدیم, چیزهایی که می دانستم میپوشد.
***
روايت دهم؛ سال ١٣٩١، كهفالشهدا
نداشتن امكانات كافي مالي، چه قدر تاثير گذار بود؟
هیچ تاثیری نداشت. میتوانستیم سالن بگیریم و چند مدل غذا سفارش بدهيم. پول كافي براي هزينهي آرایشگاه، لباس و بقیهی خرجها را هم داشتيم.
چه شد كه اين تصميم را گرفتيد؟
هیچ کدام از ما علاقه ای به برگزاری جشن پر خرج و پر زحمت نداشتیم. خیلی راجع به اين موضوع صحبت کردیم. در ضمن دوست داشتیم که مهمانهايمان هم به عروسی بیایند, نه اینکه کلی به دردسر بیافتند و خرج اضافی برای جشن ما داشته باشند. که در نهایت هیچ فایدهای هم برای دو طرف نداشته باشد.
چرا كهفالشهدا را براي برگزاري مراسمتان انتخاب كرديد؟
ما آنجا را به خوبي میشناختیم. اولین روزهای بعد از عقدمان ميرفتیم آنجا و چون خيلي باصفا بود, خیلی از شبها را آنجا سپری میکردیم و حتی گاهی درسهايمان را هم آنجا میخواندیم.
یک شب در ماه مبارک رمضان کنار شهدا دفترچهی خاطرات و یادگاریهای کهف را برداشتیم و خطاب به شهدای کهف نوشتیم "ما عروسیمون رو اینجا میگیریم" و پایینش را با هم امضا کردیم. بعد هم وقتي موعود عروسيمان فرا رسيد, به عهدمان وفا كرديم و عروسی را با حضور شهدا برگزار كرديم.
به دور از كليشه؛ واقعن اين نوع برگزاري مراسم، تاثيري روي زندگيتان داشته است؟
بدون کلیشه ميگويم؛ شک نکنید که داشته است. آرامش بعد از ازدواجمان، ازدواج قشنگی که داشتیم و زندگی پر برکت رو از دعای خیرشان داریم.
نحوهي برخورد پدر و مادر شما و همسرتان و اقوام و دوستان چهطور بود؟
بسیار جالب بود. بعضی دوستان و اقوام فکر میکردند اين نوع مراسم ما يك شوخی بیش نیست و مدام از ما سوال ميپرسيدند كه بیایم عروسی واقعی شما؟ که ما هم میخندیدیم و میگفتیم باور کنید مراسم ما همین بود.
البته خانوادهی من، همین قدر ساده با یک جمع 20-30 نفری ازدواج کرده بودند و خانوادهي خوب همسرم هم هیچ مخالفتی با پیشنهاد ما نداشتند.
چه قدر در رابطه با نوع برگزاري مراسم ازدواج شهدا مطالعه داشتيد؟
در حد برنامهی همسران شهدا که شبها ساعت 12 پخش میشد و سریالهایی مثل شوق پرواز و سیمرغ و...
خريد عروسي و جهزيهتان و ساير مخارج ازدواجتان به چه شكل بود؟ - مثل عرف امروز جامعه يا اين موارد هم خاص بود؟ -
ما هیچ خرید عروسی نداشتیم. ما در مراسممان، براي غذا به مهمانهايمان فلافل داديم و براي ميوه هم فقط سيب.
كه هزينهی فلافلها با نوشابه حدودا 600 هزار تومان، شیرینی 100 تومن و سیبها 200 هزار تومن شد. هیچ خرید دیگری انجام نشد. وسایل سفرهی ازدواج و گلهاي استفاده شده هم، کادوی دوستان عزیزمان بود.
در مورد جهاز هم, از همه چیز یک دست به حد نیاز و هیچ وسیلهی اضافی مثل ماکروفر، ماشین ظرفشویی، بخار شور، بوفه و... خریداری نشد.
ببينيد ما هیچ مهمانی عقدی هم نداشتیم و فقط مادر و پدر و خواهرم و برادر همسرم حضور داشتند. مهريه من ١٤ سكه بود و عاقدمان هم حضرت آقا بودند. و ماه عسل هم نرفتیم, چون هر دو مشغول بودیم اما در اولین سفرمان برای عرض ارادت به پابوس آقا امام رضا عليه السلام رفتیم. ماشین گل نزدیم. لباس عروس نداشتم. و در واقع هيچ خرج اضافهاي نداشتيم.
آيا به واقع، در ساير مراحل زندگي و يا برخوردهاي ديگرتان با مسائل مختلف، با چنين نگرشي، رفتار كرديد و خواهيد كرد؟
بله، صد درصد.
حالا كمي از خودتان و همسرتان بگوييد تا اسم شما هم در گزارش ما در كنار ازدواج آسماني نيكان روزگارمان ثبت شود؟
همسرم احسان اميني؛ متولد 1368 - کارشناسی علوم ارتباطات اجتماعی - کارشناس رسانه
و خودم حنانه عسگريات؛ متولد 1369 - کارشناس علوم ارتباطات اجتماعی – روزنامهنگار و مدرس
***
به جاي مؤخره: وقتي تاريخ تولدشان را گفتند، نكتهي قابل توجه برايم اين بود كه هر دو متولد روزهاي بعد از جنگ هستند. و چه چيز بهتر از اين براى نشاندادن چشمانداز واحدي كه در مكتب حضرت روحالله ميتوان آموخت، فرقي هم ندارد چه در سالهاي پر شور و شرر دفاع مقدس و چه بيست و چهار سال بعد از آن ايام.
و چه چيز پر رنگتر از اين براي گواهي مقدسبودن اين خط و آرمان براي آنهايي كه با ياوهگويي معتقدند كه جو فضاي آن روزها باعث نوع رفتار ساده و بيآلايش جوانان با زندگي بوده است!
و اگر ميبينيد كلامم به جملاتي شعاري نزديك شده است, از شدت تاسف است. كه ما براي پيدا كردن زوج جواني كه در همين روزها و سالها ازدواج سادهاي داشته باشند كه رنگ و بوي آن سالهاي دوستداشتني هم بدهد، به سختى به اين در و آن در زديم. از فرزندان شهدا گرفته تا فرزندان بازماندگان جنگ، كه در نهايت تاسف نيفتيم آنچه كه بايد را. يا حداقل سعادت نصيب ما نشد كه در ميان خانوادههاي اين عزيزان كه در حيطهي شناخت ما بودند، جواناني اينچنين را بيابيم. علامت سوالي كه نميدانم از چه كسي براي مرتفع شدنش، ميتوانيم ياري بجوييم كه راستي.
چه شد كه فرهنگ ناب و ارزشي و مكتبي سالهايي نه چندان دور، گاه حتي در ميان خانوادههاي شهدا و بازماندگان جنگ، اينچنين به فراموشي سپرده شده است؟ آيا سرعت زمان است كه ما را اينچنين با قدرت نور، با خود همراه كرده است؟ آيا اين پيچ و خم زندگي روزمره است كه ما را به بنبست ياد و خاطرهي عزيزانمان رهنمون كرده است؟ آیا...
بله! سوال بسيار است و البته كه آنچنان كه گفته شد, مقصد ما تنها تامل و تفكري هر چند گذرا بر اين مهم بوده است. چرا كه تحليل و پاسخ به سوالاتي اينچنين يقينا براي اهلش است كه...