جلالالدین سادات آل احمد معروف به جلال آل احمد، فرزند سیداحمد حسینی طالقانی دوم آذرماه 1302 در محله سیدنصرالدین از محلههای قدیمی شهر تهران به دنیا آمد. او در دوم آذرماه سال 1302 پس از هفت دختر متولد شد و نهمین فرزند پدر و دومین پسر خانوادهای مذهبی بود.
جلال در جوانی به حزب توده پیوست و در چهار سال از یک عضو ساده به عضویت کمیته حزبی تهران و نمایندگی کنگره رسید. اما او و دوستانش به رهبری خلیل ملکی و به دلیل اختلاف نظر با حزب توده انشعابی را پدید آوردند که چندان تاب نیاورد و منحل شد.
او مدتی از سیاست به دور میماند، با سیمین دانشور ازدواج میکند و ترجمه و نوشتن را جدیتر پی میگیرد، اما در قضیه ملی شدن نفت، به جبهه ملی و نیروی سوم پیوست؛ هرچند در سال 1332 به دلیل اختلاف با رهبران نیروی سوم از این گروه جدا شد. اما بعد از آن مقالاتی چون «غربزدگی» را نوشت و تا زمان مرگ همچنان از نوشتن دست برنداشت.
او در سال 1343 به حج مشرف می شود و در آنجا بعد از شنیدن خبر آزادی امام خمینی نامه ای به امام می نویسد. متن نامه که بعداً ساواک آن را در منزل امام خمینی کشف کرد چنین است:
مکه – روز شنبه 21 فروردین 1343/ 8 ذیحج 1383
آیتاللها وقتی خبر خوش آزادی آن حضرت تهران را به شادی واداشت منتظرالپرواز بودم به سمت بیتالله. این است که فرصت دستبوسی مجدد نشد. اما اینجا دو سه خبر اتفاق افتاده است و شنیده شده که دیدم اگر آنها را وسیلهای کنم برای عرض سلامی – بد نیست. اول اینکه مردی شیعه جعفری را دیدم از اهالی الاحساء – جنوبی غربی خلیج فارس – حوالی کویت و ظهران – میگفت 80 درصد اهالی الاحساء و حنوف و قطیف شیعهاند و از اخبار آن واقعه مؤلمه 15 خرداد حسابی خبر داشت و مضطرب بود و از شنیدن خبر آزادی شما شاد شد. خواستم به اطلاعتان رسیده باشد که اگر کسی از حضرات روحانیان آن سمتها گسیل بشود هم جا دارد و هم محاسن فراوان. دیگر اینکه در بین شهر شایع است که قرار بود آیتالله حکیم امسال مشرف شود ولی شرایطی داشته که سعودیها دوتایش را پذیرفتهاند و سومی را نه. دوتایی که پذیرفتهاند: داشتن محرابی برای شیعیان در بیتالله – تجدید بنای مقابر بقیع – و اما سوم که نپذیرفتهاند حق اظهار رأی و عمل در رؤیت هلال. به این مناسبت حضرت ایشان خود نیامدهاند و هیأتی را فرستادهاند. گویا به ریاست پسر خود. خواستم این دو خبر را داده باشم. دیگر این که گویا فقط دو سال است که به شیعه در این ولایت حق تدریس و تعلیم دادهاند. پیش از آن حق نداشتهاند. دیگر این که «غربزدگی» را در تهران قصد تجدید چاپ کرده بودم با اصلاحات فراوان – زیر چاپ جمعش کردند. و ناشر محترم متضرر شد. فدای سر شما. دیگر این که طرح دیگری در دست داشتم که تمام شد و آمدم درباره نقش روشنفکران میان روحانیت و سلطنت و توضیح این که چرا این حضرات همیشه در آخرین دقایق طرف سلطنت را گرفتهاند و نمیبایست. اگر عمری بود و برگشتیم تمامش خواهم کرد و به محضرتان خواهم فرستاد. علل تاریخی و روحی قضیه را گمان میکنم نشان داده باشم. مقدماتش در «غربزدگی» ناقص چاپ اول آمده. دیگر این که امید دارم موفق باشید. والسلام.
جلال آلاحمد
جلال سر انجام در غروب روز هفدهم شهریورماه سال 1348 در سن 46سالگی در اسالم گیلان درگذشت. پس از مرگ نابهنگام آل احمد، جنازه او به سرعت تشییع و دفن شد که باعث ایجاد باوری درباره سر به نیست شدن او توسط ساواک شد. همسرش، سیمین دانشور، این شایعات را تکذیب کرده است، ولی برادرش، شمس آل احمد، معتقد بود که ساواک او را به قتل رسانده و شرح مفصلی در اینباره در کتاب «از چشم برادر» بیان کرده است.