سرویس پرونده: امسال نیز خدا را بینهایت شاکریم که از خزانه موهبت و الطاف بیکران خود بر ما منت نهاد تا دگرباره بتوانیم این ماه پر برکت و پر فضیلت را درک نماییم؛ ماهی که خداوند متعال در شأن آن میفرماید: «شهر رمضان الذی انزل فیه القرآن هدی لناس و بینات من الهدی و الفرقان…».
حلقه وصل به مناسبت ماه میهمانی خدا و با هدف بهرهمندی معنوی هرچه بیشتر فعالین جبهه فرهنگی انقلاب از ماه مبارک رمضان سلسله جلسات سخنرانی حجتالاسلام نخاولی با عنوان «در محضر قرآن» را منتشر میکند.
بسم الله الرحمن الرحیم
جلسه 21
شام شهادت امیر مؤمنان است، هدیه به پیشگاه ملکوتی حضرت صلواتی عنایت بفرمایید.
از مباحث گذشته، سئوالی مطرح شده است که: اگر شهادت به خداوند و پیامبر و وصی پیامبر مطرح بوده، پس چرا زمان خود رسول اکرم چنین شهاداتی بیان نشده است؟
از تاریخ که چهار تا ورق پارهی بیحساب است که دست اموی و عباسی، دست اندرکار تدوین و ثبت آن بوده، طبیعتاً انتظار نداشته باشید که تمام حقایق را منتقل کرده باشد. ما آیهی قرآن را بررسی کردیم که علی علیهالسلام، وجودی معجزه و معجزهگر است، که شهادت او تمام کفار را قانع میکند. یعنی وجود او معجزه است. درحالی که تاریخ هیچ گزارشی از این حقایق نداده است. این صحنهها را مطلقاً پاک کرده. مثل همین مطلب، شهادت به امیرمؤمنان است که در قرآن بیان شده است. شما به عنوان یک مسلمان، از پیامبر زمان خودتان سؤال میکنید که این آیات برای چه آمده است؟ فرض کنید شما افراد زمان پیامبر هستید. جریان شهادت سحرهی فرعون که در قرآن آمده و ذکر شده است، چه خصوصیتی دارد که باید تکرار و ذکر شده باشد؟ این سؤال بیجواب نیست. حال اگر عقل ما نرسید که سؤال کنیم، پیامبر که مبیّن و مفسّر دیناند، وظیفه دارند این آیات را بیان کنند.
وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الذِّكْرَ لِتُبَيِّنَ لِلنَّاسِ ما نُزِّلَ إِلَيْهِمْ وَ لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ.[1]
کتابی که بر شما نازل کردیم تا شما حقایق این تنزیل را بر مردم به صورت روشن، تبیین کنی که اگر این کار توسط شما انجام شد، جریان تفکر سالم، در اجتماع شکل میگیرد و شما تفکر میکنید. حال آیا پیامبر اینها را تبیین کردهاند یا نه؟ آیا ذکر این جریان، آن هم با این تکرار در قرآن، حکمتی داشته است یا نه؟ خداوند حکیمانه صحبت میکند یا نه؟ آیا پیامبر حکمت این داستان را بیان میکند یا نه؟
تکلیف روشن است. باید توضیح دو دو تا چهار تا داده باشند که در جریان شهادت سحره، ایمان آنها بیان میشود که سجده کردند و گفتند ما ایمان آوردیم. ایمانشان را چگونه بیان کردند؟ با این عبارت که:
فَأُلْقِيَ السَّحَرَةُ سُجَّداً قالُوا آمَنَّا بِرَبِّ هارُونَ وَ مُوسى.[2]
یا این عبارت:
قالُوا آمَنَّا بِرَبِّ الْعالَمينَ رَبِّ مُوسى وَ هارُون.[3]
اینجا یک سؤال میماند که مگر یک سجده نبوده؟ مگر خداوند از یک سجدهی واحد گزارش نمیدهد؟ بالاخره در سجدهشان چه گفتند؟
اولاً زبان آنها، زبان عربی نبوده. پس سرّ این تفاوت تعبیر چیست؟ بعضی از مفسرین گفتند چون تعداد آنها زیاد بود و چند نفر بودند تعدادی به شکل اول شهادت دادند و تعدادی به شکل دوم. شاید این گفته وجهی داشته باشد که نقدی هم به این حرف وارد است، چون نفرموده: «بَعْضُهُم قَالُوا»، بعضی از اینها این طور و بعضی طور دیگر گفتند. قرینهای نیز بر این مطلب نیست. حال به جواب این مسأله کاری نداریم و از این مسائل زیاد داریم که خداوند از صحنهی واحد، دو نوع گزارش میدهد ولی بالاخره یک حرف زده شده است. پس خبر از ایمان خودشان دادند و شهادت دادند ما مؤمنیم با این عبارت که در دو تعبیری که در قرآن آورده است، هارون ذکر شده و جزء معتقدات بیان شده است.
این سؤال میماند که رب هارون، غیر رب موسی نیست پس بگوید رب موسی. چرا انسان باید حرف اضافه بزند؟ اینها ایمانشان را این طور بیان کردند و خداوند این را پسندیده که در قرآن آورده است. قرآن کتاب «العُهْدَةُ عَلَی الرّاوی» نیست که یک جریان را نقل کند و بگوید شنونده عاقل باشد و شما خوب و بد آن را جدا کنید. به هیچ عنوان این طور نیست. باید هرجا در کتاب هدایت، مطلب حقی هست را بیان کند و بعد، یا تثبیت یا سکوتی که علامت رضاست بکند. اگر مطلب ناحقی بیان میکند، حتماً باید ابطال کند. نمیشود ناحق یا چیزی را بیان کند که درست نیست یا ناقص است و به سکوت برگزار کند که مردم فکر کنند، درست است. حال آن مطلب حق، ممکن است از افراد مختلفی باشد. ممکن است کسی که بیان میکند هم، حق باشد و ممکن است کسی که بیان میکند خودش فرد مشرکى باشد. این مهم نیست ولی اگر خداوند، حرف مشرکى را بیان و سکوت کرد یعنی این حرف حقی از زبان یک مشرک است. مثل جریان ملکهی سبأ که گفت:
قالَتْ إِنَّ الْمُلُوكَ إِذا دَخَلُوا قَرْيَةً أَفْسَدُوها وَ جَعَلُوا أَعِزَّةَ أَهْلِها أَذِلَّةً وَ كَذلِكَ يَفْعَلُون.[4]
وقتی پادشاهان و مقتدران دنیوی وارد شهری بشوند، آن را فاسد و ضایع میکنند و عزتها را تبدیل به ذلت میکنند.
خداوند این جا ساکت مانده یعنی این حرف، حق است. گرچه از زبان این فرد در حال شرک، درآمده است. این حرف را زمانی زد که هنوز با سلیمان همراه نشده و ایمان نیاورده بود. قبل از ایمانش، این حرف را زد. به همین خاطر آخر آیه که میفرماید: وَ كَذلِكَ يَفْعَلُون[5]، حرف خداوند است و حرف آن خانم نیست. اینها جزء مبانی فهم قرآن است.
خلاصه این که اگر قرآن چیزی را نقل یا تثبیت کرده، یعنی این حرف، حق و درست است و ناقص نیست. حال شما از خداوند در این جریان سؤال کنید که چرا این مطلب را بیان کردید؟ مطلب حقی بود آن هم حق حسابی بود که تکرار شد. پس شهادت این گونه، حق است. پیامبر اینها را زمان خودشان، توضیح میدهند. پس قطعاً اهل حق هم، به توضیح پیامبر مقیّدند و شهادت خودشان را، به این کیفیت قرار میدهند. حال اگر کسی نخواهد ایمان بیاورد یا بخواهد لجبازی کند و حقپوشی نماید، بحث دیگری است. پس قطعاً در زمان پیامبر هم این حق را، افرادحق پذیر و مؤمنین و آنها که دنبال هوای نفس نبودند، میفهمیدند. همه میفهمیدند، و مؤمنینی که حسد و هوای نفس و کینههايشان را مهار میکردند، هم میفهمیدند و هم به آن پایبند بودند. دیگران میفهمیدند و زیر پا میگذاشتند. فَنَبَذُوهُ وَراءَ ظُهُورِهِمْ.[6]
پشت سر میانداختند. و این که تاریخ نقل نکرده، روشن است که تاریخ، نقل نمیکند.
جریان نپذیرفتن مصحف امام علی علیه السلام چیست؟ چون در آن، حقایق تبیین شدهی توسط پیامبر بود و اگر میخواستند بپذیرند، باید بنیان اجتماع برمیگشت. مصحف حضرت امیر، یک چیز عجیب و غریب نبود. قرآن بود به همراه تفسیر نبوی. یعنی زیر آیات، توضیحی را که رسول اکرم میفرمودند، آمده بود که حقیقت این آیه چیست؟ حرف آیه چیست و برای چه نازل شده و حاقّ مطلب آن چه چیزی را میخواهد بگوید؟ اتفاقاً همین که نپذيرفتند یعنی محتوای آن را میدانستند و عالماً و عامداً، کنار گذاشتند. در شب گذشته هم عرض شد که خواص و عوام همگی دست به دست هم دادند تا امیرالمؤمنین را کنار بگذارند. فقط کودتای خواص نبود که یک سری خواص بگویند ما آمدیم و علی را کنار گذاشتیم. مردم از خداوند میخواستند و دوست نداشتند حضرت امیر باشد چون حضرت برایشان سختیهایی داشت و آمدن ایشان برای مردم هواپرست، موجب مشکلاتی میشد. ضمن این که کینهها و کدورتهایی هم داشتند. همیشه اگر حقی باشد و فرد، روی حق پافشاری کند، عدهی کثیری از حول او پراکنده میشوند.
در همان خطبه حضرت فرمودند: عام و خاص، حق را فهمیدند ولی، وَ لَكِنْ حُلِّيَتِ الدُّنْيَا فِي أَعْيُنِهِم[7]، به چشمان آنها زرق و برق دنیا خیلی ارزشمند بود و آمدن امیرالمؤمنین، مساوی بود با محروم شدن از چیزهایی که میدیدند و میخواستند.
این روشن باشد که اگر تاریخ به ما چیزی را منتقل نکرده، به معنای نبودن آن چیز، نیست. تاریخ جنایتهای بزرگتر از این کرده است. حمورابی هم دورهی حضرت ابراهیم علیه السلام است. از حمورابی در تمام تواریخ ذکر شده ولی از ابراهیم که یکی از 5 یا 3 تغییر دهندهی تاریخ است، هیچ ذکری نشده. یعنی در هیچ یک از تواریخ بشری، اسم حضرت هم نیست. این یک سانسور عجیب شیطانی است. بایکوتی کردند که حرف و مَرام این فرد، دفن شود. اگر مُصحف انبیاء نبود، از حضرت ابراهیم هیچ چیز نمانده بود.
سؤال دیگر: اگر خداوند حق است و حق قابل تغییر نیست و حق است که گنهکار با گناه خود عذاب را میسازد، پس چه طور خداوند با بخشیدن گناهکار، حق او که عذابی است که خودش ساخته را تغییر میدهد؟
این سؤال ناشی از خَلط بین کلمهی «حق» است. این کلمه، مشترک لفظی بین 4 یا 5 معناست. «حق» مثل «شیر»، 5 معنا دارد. شیر آب، شیر جنگل، شیر خوراکی. هر کدام یک معنا دارد. «حق» در مصادیق مختلف، معانی مختلف دارد. حق در مورد خداوند، به یک معناست و در مورد سایر اشیاء به این معنا نیست. یک معنای عام مشترک، به معنای ثابت و آن چیزی که ثابت است را کلمهی «حق» دارد، ولی این معنای مشترک، در مصادیق متفاوت، بهرههای متفاوتی دارد. این که میگویند این حق توست که عذاب شوی و بسوزی، به معنای آن ثابت مطلق نیست که یعنی این آتش در مقابل آن گناه، یک اثر ثابت برای آن گناه باشد. مثل این که آتش حرارت و سوزانندگی دارد، حق است ولی این حق، مثل حقانیت مرگ نیست. حقانیت مرگ، استثناء بردار نیست اما حقانیت سوزانندگی آتش، استثناء دارد.
قُلْنا يا نارُ كُوني بَرْداً وَ سَلاماً عَلى إِبْراهيمَ.[8]
ابراهیم علیه السلام در آتش بود و آتش، حرارت نداشت. ظاهر آیه این طور نیست که آتش گلستان و یک باغ شده باشد. آتش بود ولی سوزانندگی نداشت. البته دو تعبیر است و این تعبیر، به ظهور آیه نزدیکتر است. و همین طور است حق بودن این که اگر کسی جرمی داشت، حتماً متعاقب آن جرم عذابی باشد. میگوییم این لیوان داغ است. اگر دست زدید و دیدید داغ است، داغ بودن حق میشود.
یک «صدق» داریم و یک «حق». صدق آن است که خبر را با خارج بسنجیم، بعد آن خبر صادق میشود. حق، آن است که واقع را با آن خبر بسنجیم. این، حق در یک مرتبه است. مراتب دیگر هم دارد. عرض کردم حداقل 4 یا 5 معنا دارد. یعنی مطابق این شیء، آن عذاب است ولی به معنای مطابق قطعی بدون تغییر نیست.
نکتهی دوم اینکه همیشه وقتی میگوییم چیزی این اثر را دارد، مثلا نگاه به نامحرم حقش آن است که تیر مسمومی به چشم باشد، این درست است. یعنی این کار، این اثر را دارد، مثل این که بگوییم آتش سوزانندگی دارد. این، مطلق نیست و این طور نیست که هیچ چیز مقابل آن نباشد. تنها حقی که هیچ مقابلی ندارد، خداوند است. میگوییم خداوند حق است.
ذَالِكَ بِأَنَّ اللَّهَ هُوَ الحَق.[9]
مرگ هم حق است. بهشت و جهنم هم حق است.
وَ أَنَّ الْمَوْتَ حَقٌ وَ أَنَّ الْبَعْثَ حَق.[10]
هر کدام از اینها، در یک مرتبه است. آن حقی که هیچ مقابل و تغیری ندارد و ثبات مطلق است، فقط خداوند است. سایر حقها، حقهای محدودند و مقابل دارند.
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند:
عَلِيٌ مَعَ الْحَقِ وَ الْحَقُ مَعَ عَلِيٍّ يَدُورُ حَيْثُمَا دَار.[11]
در اینجا حق، به معنای خداوند نیست بلکه به معنای حقهای مادون ذات خداوند است. چون ذات الهی معیّت بردار نیست و کسی با خداوند، معیّت ندارد. خصوصاً که در انتهای آن میفرمایند: یَدُورُ حَيْثُمَا دَار. حق، دور علی میچرخد.
پس حقهایی هست که تقابل دارند من جمله از این تقابلها، در آثار ثواب و عقاب است. گناه، اثر سوزانندگی دارد و ثواب هم، اثر رشددهندگی و ارتقاء دارد. اما این، اثر مقابل هم دارد. یعنی اگر من گناهی کردم و بعد توبه و استغفار کردم، برای آن مانع، اثر ایجاد میشود. مثل این که این جا بنزین بریزیم و آتش هم بزنیم ولی سریع روی آن، آب بریزیم. کبریت اقتضای سوزانندگی دارد، اگر برای آن مانعی پیش نیاید. چون در سوزانندگیاش مطلق نیست. حتی خود آتش، اثر سوزانندگی دارد، اگر مانع برای آن پیش نیاید. پس حق مطلق نیست که که اگر گناه کرد دیگر حتی اگر توبه هم کرد يا خداوند بخشید، حتماً عذاب محقق شود. امیدوارم برای سائل و برای دوستان روشن شده باشد. حال گاهی آن مانع، فعل خود بنده، مثل توبه و استغفار است. از آن طرف، نماز و طاعت و عبادت، اقتضای این را دارد که انسان مورد مغفرت قرار بگیرد و آثار مثبت، روی وجود او بار شود. پس این حق است که در مقابل طاعت، ثواب حق باشد، اما به شرطی که طاعت را خراب نکند. حال انسان میآید ریا میکند یا اذیت میکند یا یک گناهی مرتکب میشود که آن را محو میکند. اقتضاء کولر روشن کردن، این است که اینجا سرد شود. اما به شرطی که آتش روشن نکند. چون اینها حقهایی مطلق نیستند.
آنچه مانع این تأثیر میشود، گاهی فعل خود انسان است و گاهی قابلیتهای خود اوست و گاهی وقتها بالاتر از اینها، شفاعتها یعنی فعل وسائط فیض یا فعل خود خداوند، از باب تجلی رحمت خود اوست.
چه چیزهایی میتواند مانع اثر گناه شود؟ آن چه در رتبهی بالاتر باشد. اثر توبه، بیشتر از اثر گناه است. چون توبه، کار خداوند است و من با رجوع خودم، توبهی الهی را بر میانگیزانم. من خودم نمیتوانم خود پاک کنم که در بحث توبه هم این مباحث گذشته است.
عمر ما یک آن است نه بیشتر. آنِ قبلی که معدوم است. آنِ بعدی هم، نیامده. عمر من و شما، همین لحظه ای است که در آن هستیم. موجودات مادی، کوتاهترین وجود را دارند. فقط یک آن زندهاند. الان 15 سالگی شما مرده است و آن را از دست دادهاید. در این یک آن، یک گناه انجام شد و گذشت، چرا که شما به گذشته اشراف ندارید و از دست شما رفته است. هیچ احدی مقدورش نیست آن چه را خراب کرده، درست کند. مثل این که نوار چاپ، دائم و هر لحظه از جلوی چشم شما میگذرد و شما در هر لحظه روی آن چیزی مینویسید. من یک لحظه، یک فحش و لحظهی بعد، یک «لا اله الا الله» نوشتم. لحظهی بعد، یک دروغ و لحظهی بعد، یک غیبت نوشتم. چقدر هر لحظه جلوی چشمم است؟ همان مقداری که در آن لحظه، جلوی من قرار دارد. بقیهاش گذشت. همان طور که فعل من، در آن زمان واقع شد و رفت. از دست چه کسی رفت؟ از دست من رفت. این ثابت است بنابراین چیزی که تحت اختیار من نیست را نمیتوانم پاک کنم. به همین خاطر است که هنگام توبه، باید از خداوند طلب عفو و پوشاندن کنیم. چون جلوی چشم ما نیست که پاک کنیم. کسی که کاری را انجام داد، دیگر انجام داده و آن تثبیت شده و ماندگار است. چه کسی میتواند آن را پاک کند؟ کسی که همه چیز، نزد او ثابت است و او خداوند است. برای همین است که ما توبه میکنیم با استغفار و ترحمی که میکنیم، خداوند رحمت میکند. ما استرحام و طلب رحمت میکنیم و او لطف و رحمت میکند و میپوشاند. وگرنه مقدور کسی نیست که کار ما را بپوشاند. چون همهی ما محدود هستیم. پس گاهی، با توبه که حقی برتر است، مانعی برای آن حق عذاب متجلی میشود.
گاهی اوقات هم، آن اثر بالاتر شفاعت است. گاهی اوقات، لطف خود خداوند است. نهایت کسی که شفاعت میکند، خود اسم «أرْحَمُ الرّاحِمین» حق تعالی است.
اما در بحث آیت اسلام بودیم که گفتیم آيتِ اسلام و نبی اکرم صلی الله علیه و آله و سلم، امیرالمؤمنین علیهالسلام بودند. نکتهای میماند و آن این که از آنجا که امیر مؤمنان یک شخصاند و قرآن، وجود ایشان را در مقابل آیت جاودانه قرار داده، شاید بشود این را استنباط کرد که، هر کدام از این دو آیت، باید خصلت آیت دیگر را داشته باشد. یعنی این آیت هم، باید ابدی باشد. اگر این طور باشد، باید تمام اهل بیت علیهم السلام، آیتهای رسالت باشند. منتهی این آیت بودن، در امیرالمؤمنین، بیشتر ظهور کرده ولی سایر اهل بیت هم باید این خصلت را داشته باشند.
ضمن این که حد وسط، یعنی حکمی که باعث شده این فرد آیت باشد را، دارا بودن «عِلْمُ الْکِتاب» بیان فرمود. یعنی کسی که علم کتاب نزد اوست. بنابراین هر کس علم کتاب، نزد او باشد، کلاً میتواند، شاهد، سند و دلیلی بر رسالت رسول اکرم باشد و این اتحاد با آن حقیقت کتاب، اختصاص به امیرالمؤمنین ندارد. این مطلب، در جاهای مختلف قرآن، بیان شده مثل سورهی واقعه که فرمودند:
إِنَّهُ لَقُرْءَانٌ كَرِيمٌ فىِ كِتَابٍ مَّكْنُونٍ لَّا يَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُون.[12]
همان قرآن با عظمت که فوق حد تصور و غیر قابل دسترس است.
از این آیه استنباط میشود که به این قرآن بدون وضو دست نزنند، در حالی که ایم آیه ربطی به وضو ندارد. اولاً موضوع در آیه، کتاب لفظی که ما در خدمت آن هستیم، نیست. موضوع چه بود؟ «هاء» در«لَّا يَمَسُّهُ» به چه برمیگشت؟ به آن کتاب مکنون. آیه را خوب گوش کنید. آن قرآنی باکرامت است. کجاست؟ خود این کتاب یعنی قرآن، در کتابی است که خود آن کتاب که این قرآن را پوشانده، خودش مکنون است. یک بار چیزی را در گاو صندوق میگذارید. آنها را پوشیده کردید و در گاو صندوق هم قفل است اما گاو صندوق جلوی چشمتان است. یعنی آن چیز در گاوصندوقی که ظاهر است، مکنون گردید.
اما گاهی آن قدر فوق حد دسترسی است که آن چیزی که اینها را پوشانده، خودش هم غیر قابل دسترسی است. قرآن در کتابی است که خود آن کتابی که قرآن در اوست، پوشیده است. یعنی این حقیقتی ملکوتی است که در ملکوت اعلاست و به راحتی وصول به آن، صورت نمیگیرد. پس کلاً از دسترس بشر دور است. «لَّايَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُون» به کتابی که غیر قابل دسترسی است میخورد. اصلاً در دسترس ما نیست که بخواهیم با وضو یا بدون وضو دست بزنیم. اصلاً از سنخ کتاب و الفاظ و کاغذ نیست. این آیه، ارتباطی به وضو و غیر وضو ندارد.
ثانیاً کلمهی با وضو بودن، «مُطَهَّر» نمیشود. در قرآن، برای کسی که وضو میگیرد و غسل میکند یا خودش را پاک میکند، چه غسل و وضوی بدنی «پاک کردن بدن» و چه تطهیر روحى «پاک کردن روح و تهذیب و توبه»، کلمهی «مُتَطَهِّر» آمده است. مثل این که فرمود:
إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ التَّوَّابينَ وَ يُحِبُّ الْمُتَطَهِّرينَ.[13]
مُتَطَهِّر یعنی کسی که خودش را پاک میکند. یا به طهارات سهگانهى غسل، وضو و تیمم، خودش را پاک میکند یا به طهارات باطنی مثل توبه و استغفار و توجه به خداوند، پاک میکند. مُتَطَهِّر کسی است که خودش را یاک میکند. مُطَهِّر یعنی کسی که خودش را در سطحی بالاتر، پاک میکند. ولی اینجا مطهِر هم نیست، مطهَر است یعنی کسانی که تطهیر شدهاند، مطهَر و پاک کنندهی خودشان نیستند بلکه فاعل کس دیگری است. فاعل این طهارت، حق تعالی است. چون صحبت از انسانهای ملکوتی و انسانهایی است که فوق ملائکاند. پس باید مطهِر آنها، فرد دیگری بالاتر از آنها باشد که خداوند است. این را خود خداوند هم توضیح داده که الان به آن میرسیم. پس مطهَّر یعنی تطهیر شدهى ملکوتی.
مسّ قرآن، متناسب با خود آن است. یک وقت مس کردنِ کاغذ است که تماسی جسمی است. اما اگر چیزی امر ملکوتی بود و اصلاً امری مادی نبود، مسّ امر ملکوتی، مساوی با اتحاد وجودی و با او همراه شدن است. متحد شدن و هم آغوش شدن. میفرماید این کتابْ ملکوتی است، آن هم در ملکوت اعلٰی. مس نمیکنند یعنی به او واصل نمیشوند و با او متحد نمیگردند مگر افرادی که به طهارت الهی، تطهیر شده باشند. اینها چه کسانی هستند؟
إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكمْ تَطْهِيرًا.[14]
«إنّما» یعنی فقط و فقط، خداوند راجع به این افراد اراده کرده که تطهیر کند آنها را، آن هم تطهیری فوق حد تصور. پس کسانی که با قرآن متحدند و جانشان به حقیقت قرآن متصل شده و آن حقیقت در جانشان باز شده است، اهل بیت علیهم السلام هستند. اهل بیت، چه کسانی بودند؟ مُطَهَّرون بودند. مطهِّر آنها هم خداوند بود. خداوند اراده کرده که چه کار کند؟ اهل بیت را تطهیر کند.از چه چیزی کند؟ یک بار دیگر، راجع به عصمت، دو سه شب پیش، توضیح داده شد.
عصمت دو سطح دارد که یک سطح آن، سطح سلبی است یعنی گناه و خطا نکردن و فکر خطا هم نکردن. در این سطح، همهی انبیاء، مشترکند. این سطح، مهم نیست هرچند که از این آیه این سطح از عصمت هم مشخص میشود. انبیاء با بچهی تازه به دنیا آمده و بچهای که ممیز نشده، در این سطح مشترکند. این بچه نه خطا و نه گناه میکند، پس معصوم است و گناه، برای او بیمعناست. منتهی این سطح خیلی مهم نیست. اصل عصمت، در جنبهی اتصاف به کمالات است نه عدم اتصاف به خبائث. پس یک جنبهی عصمت، آن است که از خبائث دوری کند. خبائث فکری و رفتاری و خُلقی در جان او نباشد. سطح اصلی عصمت که تفاوت معصومین، از اینجا مشخص میشود، در اتصافات و کمالات ملکوتی و الهی است. این سطح از همین آیه روشن است. «يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ»، خداوند خواسته که هر ناپاکی را از شما دور کند و بزداید. اگر جمله بعد یعنی «وَ يُطَهِّرَكمْ تَطْهِيرًا» باز به معنای دور کردن از پلیدیها باشد، زائد و تحصیل حاصل و لغو خواهد بود که بر خداوند امر لغو محال است. چرا که یک بار دوری از رجس و پلیدی آمده است. این «وَ يُطَهِّرَكمْ تَطْهِيرًا» ناظر به رجس و پلیدی و امثال اینها نیست، بلکه ناظر به جنبهی دیگری از عصمت که اتصاف به کمالات الهی است، میباشد. آن هم با این توصیف که «وَ يُطَهِّرَكمْ تَطْهِيرًا» یعنی اتصافی فوقالعاده که ناظر به عصمت کبرای اهل بیت علیهم السلام است. آیهای که اشاره کرد اهل بیت و امیرالمؤمنین شاهد و سند رسالتاند. دلالتش شامل همهی اهل بیت هم میشود چون آنها، به شهادت خود کتاب، علم الکتاب را دارند. آن کتاب مکنون در دسترس مُطهَّرون است و مُطهَّرون، امیرالمؤمنین به تنهایی نیستند. تمام اهلبیت مطهَّرند. دو دو تا، چهار تاست. اهل بیت مطهَّرند و به باطن قرآن، دسترسی دارند. کسی که با باطن قرآن متحد باشد، صاحب علمالکتاب میشود و کسی که صاحب علم کتاب یعنی «مَن عِنْدَه عِلْمُ الْکِتاب» باشد، شاهد نبوت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم است. اگر اینها را کنار هم بگذاریم، روشن است.
نکتهی دیگری که در آیات داستان سَحَره و حضرت موسی علیه السلام بود، بحث ادب است. ادب حُر و ادب سَحَره را با هم مرور کردیم. این ادب، آنها را چه کرد؟ چقدر آنها را رشد داد؟
ادب به معنای خوش اخلاقی و خوش برخوردی نیست. ادب، یعنی ندیدن خود. یعنی اگر آنجا که فکر و حرف و نظر و خواست من، با حقیقت تلاقی کرد، حق مقدم باشد. بعضی از کلمات، بار معنایی بلندی دارد و انسان باید آنها را داشته باشد. گاهی فردی خیلی خوش برخورد است، ولی تا یک چیزی به او میگویی، به او برمیخورد. این، یعنی بسیار خودمحور و خوش برخورد. سَحَره نَفْسشکنی بزرگی کردند. اگر کسی آبروی ما را در جمع ببرد ولی حرف حق بزند، ما چه برخوردی میکنیم؟ چقدر زندگیها، برخوردها، کارها، رفاقتها و همکاریها، سر همین موضوع به هم میخورد. یعنی ما در درونمان، یک فرعون داریم و باید او را بکشیم.
در تو نمرودی است آتش در مرو رفت خواهی اول ابراهیم شو
اگر انسان ابراهیم شود، آتش او را نمیسوزاند. خیلی وقتها، خیلی سریع به انسان برمیخورد. این را گفت، این کار را کردند، ... .
هرگاه با مؤمن برخوردی میشود، از دو حال خارج نیست:
یا برخورد حق است، که مؤمن همان کاری که سحره کردند را، انجام میدهد و میپذیرد حتی اگر به او بد گفته باشند.
یا برخوردی که با او کردند، ناحق است که در اینصورت، مؤمن عفو میکند. پس فرق مؤمن و غیر مؤمن کجاست؟ اگر با غیر مؤمن، برخورد بدی شود، او هم همان برخورد را میکند. اگر مؤمن هم بخواهد، همین برخورد را بکند، پس چه مسلمانیای است؟ اگر با مؤمن بد برخورد کردند، دو حالت بیشتر ندارد. یا به حق، با او بد برخورد کردند، که میپذیرد و تشکر هم میکند که عیب خود را فهمیده است. اگر به ناحق با او برخورد شود، عفو میکند.
فردی خبیث و عجیب، نزد آقا امام سجاد علیهالسلام آمد و چند حرف زشت و بد و بیراه گفت. حضرت خودشان را به نشنیدن زدند. تغافل از بزرگترین نعمتهاست. در روایی از رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم داریم:
وَ اعْلَمْ أَنَّ رَأْسَ الْعَقْلِ بَعْدَ الْإِيمَانِ بِاللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ مُدَارَاةُ النَّاسِ وَ لَا خَيْرَ فِيمَنْ لَا يُعَاشِرُ بِالْمَعْرُوفِ مَنْ لَا بُدَّ مِنْ مُعَاشَرَتِهِ حَتَّى يَجْعَلَ اللَّهُ إِلَى الْخَلَاصِ مِنْهُ سَبِيلًا فَإِنِّي وَجَدْتُ جَمِيعَ مَا يَتَعَايَشُ بِهِ النَّاسُ وَ بِهِ يَتَعَاشَرُونَ مِلْءَ مِكْيَالٍ ثُلُثَاهُ اسْتِحْسَانٌ وَ ثُلُثُهُ تَغَافُل.
و بدان كه رأس عقل، بعد از ايمان بخداوند عزّ و جلّ سازش با مردم است، و آن كس كه با كسى كه معاشرتش اجتناب ناپذير باشد بنحوى پسنديده معاشرت نكند، تا زمانى كه خدا راهى براى نجات از او بگشايد، خيرى در وجود او نيست، زيرا كه من محتواى همگى همزيستىها و معاشرتهاى مردم را چنان يافتهام كه دو ثلث آن حمل بر خوبى و يك ثلث تغافل و ناديده انگاشتن است.[15]
فرد خیلی پررویی بود. فرض کنید به پشت حضرت سجاد علیه السلام زد و گفت: آقا من این فحشها را به شما دادم. ما باشیم چه کار میکنیم؟ میگوییم: عجب آدم پرورویی است. یک ضربه به او میزنیم و میگوییم: هرچه به او هیچی نمیگویم پررو شده است. اما حضرت فرمودند: من هم از تو گذشتم. امام ما چنین کسانیاند و اگر اینها نبودند، خیلی راحتتر بودیم. از این موارد، کم نداریم.
قرآن، گزارشی از عاقبت عزیز مصر نداده ولی گزارشی از بدایت امر او داده است. عاقبتها را چه چیزی تعیین میکند؟ ابتداء ها. جناب خواجه عبدالله انصاری میگوید: الهی همه از نهایت ترسند و عبدالله از بدایت. البته بدایت، تعبیری دارد که منظور از آن چیست فعلاً بحث ما نیست. به هر صورت بدایت عزیز مصر چه طور بود؟ این آقا، یوسف را که 10 ساله بود، خرید و خانه آورد. آن زمان، برده را لای جرز دیوار مىگذاشتند. برده یک موجود پست بود. کسی که باید کار کند و اگر نافرمانی کرد، شما حق دارید او را بکشید و حتی حق دارید برای تفریح خودتان، او را جلوی گرگ و شیر بیندازید تا آنها او را بخورند و شما تفریح کنید. یا دو تا برده را مثل خروس، به جان هم بیندازید تا بزنند و همدیگر را تکه پاره کنند و شما به عنوان تفریح، شرط بندی کنید. برای عموم مردم، برده این بوده است. حال یوسف برده است و این وزیر اعظم مصر است. وقتی او را میخرد، یوسف که بچهی 8 یا 10 ساله است.
وَ قالَ الَّذِي اشْتَراهُ مِنْ مِصْرَ لاِمْرَأَتِهِ أَكْرِمي مَثْواهُ عَسى أَنْ يَنْفَعَنا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَداً[16].
به خانمش گفت: این پسر را خیلی گرامی بدار. مثل بچهی ما باشد.
عمدهی سرزنشهای زنان مصر به این خانم، این نبود که چرا ارتباط نامشروع داری. به خاطر این بود که تو آبروی ما را بردی چون دنبال ارتباط با یک برده بودی؟ برده در حد یک حیوان بود.
وَ قالَ نِسْوَةٌ فِي الْمَدينَةِ امْرَأَتُ الْعَزيزِ تُراوِدُ فَتاها عَنْ نَفْسِه.[17]
خیلی آبروریزی کرده چون دنبال برده و غلام است وگرنه همهی زنان مصر، پاکدامن و عفیفه نبودند. همهی آنها پاشنهی درب خانهی زليخا را کنده بودند. فساد، چیز رایجی بین آن زنان بود. نکتهاش این نیست که چرا فساد کرد؟ میگویند چرا با این فرد؟
صحنهی بعد: این خانم یوسف را دعوت میکند. هر دو، مقابل عزیز مصر قرار میگیرند. میگوید: «این غلام، قصد مرا کرد.» حق، برای عزیز روشن میشود که بر عکس است و زلیخا دنبال یوسف بوده است. عزیز مصر، وزیر اعظم است و اگر بگوید خانم من بوده ، آبرویش میرود. بعد هم میتوانست خیلی راحت، سر یوسف را ببرد و کنار بیندازد. اما چه میگوید؟ به محض روشن شدن حق، از بردهای که در آن جامعه در حد حیوان بوده طلب بخشش کرده و میگوید:
يُوسُفُ أَعْرِضْ عَنْ هَاذَا وَ اسْتَغْفِرِى لِذَنبِكِ إِنَّكِ كُنتِ مِنَ الخَاطِينَ.[18]
«یوسف شما ببخش و شما بزرگواری کن و شما درگذر.» یک تَشَر هم به زنش میزند. درحالی که بردگان را لای دیوار میگذاشتند، حتی برای آبروی خود و زن و بچهاش، میتوانست این کار را بکند و غائله ختم شود.
در این صحنه حق با خانم نیست ولی میتوانست به عزیز مصر بگوید: «مرا به پای یک برده میگذاری؟ تو خجالت نمیکشی؟» نه این خانم این حرف را میزند و نه آن آقا، این کار را میکند. همین ادب، آنها را نجات داد. عاقبت عزیز مصر، با این قراین، قاعدتاً باید به خیر باشد. چرا که ادب داشتهاند.
قرینهی دوم این که این خانم، بیشتر یوسف را اذیت کرده و آن آقا، خیلی با کرامت با او برخورد کرد. منتهی این خانم، این جا نگفت: «مرا زیر پای یک برده میدهی؟ حتماً باید او را مجازات کنی.» عزیز مصر تشر که زد، زلیخا سرش را پایین انداخت. درحالی که خانم متنفذی بود. گفت: «من میتوانم او را زندان بیندازم»، ولی نکرد. زلیخا، یوسف را زندان نینداخت. گفت: اگر به امر من گوش نکند او را زندانی میکنم.
وَ لَئنِ لَّمْ يَفْعَلْ مَا ءَامُرُهُ لَيُسْجَنَنَّ وَ لَيَكُونًا مِّنَ الصَّغِرِينَ.[19]
گفت، ولی ابداً او نه یوسف را به زندان انداخت و نه از زندان انداختن او راضی بود. کل مملکت یوسف را زندان انداختند. دربار نشست کردند که باید زندان برود وگرنه زلیخا راضی نبود زندان برود. غرض این که گاهی یک خانم یا آقا انتظار دارد در امر حقی، به ناحق شوهر یا زن و یا همکارش از او دفاع کند. و چقدر مسائل و مصائب در این زمینه هست.
پس ادب، یعنی این که خودت را کنار بگذاری. حُر، همین که جواب امام حسین علیه السلام را نداد و سرش را پایین انداخت، نجات پیدا کرد. درحالی که قدرت دست حُر بود و میتوانست جواب بدهد.
نکته در جواب ندادن نیست. نکته در این است که در درونش جواب نمیدهد و ساکت است و تَشَر را هم میپذیرد و از درون آشفته نمیشود. گاهی اوقات، ممکن است به ما تَشَری بزنند و ما به این جهت که رویمان نمیشود، یا قدرت نداریم یا ضعیف و زبون هستیم یا با طرف رودربایستی داریم، جواب نمیدهیم، ولی در درون غُلغُل میزنیم. مهم در ادب، آن است که چون در درون خودش، خودش را محسوب نمیکند، غُلغُل درونی هم ندارد که جواب بدهد، و جواب هم نمیدهد. مثل سَحَره فرعون. گاهی اوقات ما نمیتوانیم جواب بدهیم. حُر میتوانستند جواب بدهند. در جهت غلبه و جهت برتر بود ولی در درونش برای این کار، جواب نداشت. حساب و کتابهای واقعی عالم غیب، اینهاست. حال ما دنبال چه هستیم؟ اولین باری که ما بقیع مشرف شدم، در همهی این قبرهای بزرگان، جدای از ائمه و 4 امام بزرگوار که حسابشان جداست، کسانی که در بقیع دفناند که هر کدام یکی از بزرگان عالماند، قبر حلیمه اثر خاصی روی ما گذاشته بود.
اتفاقاً یکی از اساتید ما هم، یک بار چنین حرفی را میزد. من دقیقاً نمیدانستم قبر او کجاست؟ حال و هوای آن منطقه، حال و هوای عجیبی بود. با خودم گفتم: حلیمه این زن بیسواد عشایری، که ما اصلاً او را فرد مهمی حساب نمیکنیم. آن هم عشایر عرب. با خودم گفتم: خانم شما چه کار کردی؟ با خداوند چه گفتی؟ چه به خداوند نشان دادی که خداوند این قدر تو را قابل دانست؟ این قدر تو را لایق دانست که اولین مخلوق هستی، به دامن تو بیاید؟ و حق به گردن او داشته باشی. حق به گردن رسول الله، حق به گردن امیر مؤمنان و حضرت صدیقه و امام زمان دارد. ظواهری که ما داریم، همه کشک است. حقیقت، جای دیگری است. قبر او هم جذبه و مغناطیس خاصی دارد. تو واقعاً که هستی؟ چه کار کردی؟ حساب و کتاب خداوند، حساب و کتاب حقیقت است نه وهم و خیال ما. و حقیقت همان است.
والحمد لله رب العالمین
[1] سوره نحل، آیه 44
[2] سوره طٰه، آیه 70
[3] سوره شعراء، آیه 47 و 48
[4] سوره نمل، آیه 34
[5] سوره نمل، آیه 34
[6] سوره آل عمران، آیه 187
[7] الإحتجاج على أهل اللجاج، ج1، ص 194
[8] سوره انبیاء، آیه 69
[9] سوره حج، آیه 6
[10] الكافي (ط - الإسلامية)، ج3، ص: 201
[11] بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج10، ص: 432
[12] سوره واقعه، آیات 77 تا 79
[13] سوره بقره، آیه 222
[14] سوره احزاب، آیه 33
[15] من لا يحضره الفقيه / ترجمه غفارى، على اكبر ومحمد جواد و بلاغى، صدر، ج6، ص: 329
[16] سوره یوسف، آیه 21
[17] سوره یوسف، آیه 30
[18] سوره یوسف، آیه 29
[19] سوره یوسف، آیه 32