به گزارش حلقه وصل، کتاب «آب هرگز نمیمیرد» روایتی از سرداری است که زیر ظلم و فشار استکبار جهانی نرفت و همواره به حضرت اباالفضل(ع) اقتدا کرد.
خاطراتی که از ابتدای تولد جانباز سلگی آغاز میشود و بخش اعظم آن در دوران دفاع مقدس میگذرد. این کتاب خاطرات فرمانده همیشه در صحنه گردان حضرت اباالفضل (ع) تیپ انصارالحسین(ع) همدان جانباز میرزا محمد سلگی است که در آن ویژگیهای بسیاری است که اشاره به هرکدام از آنها مطلبی مفصل را میطلبد و در این مقال در نظر نیست که مفصل به کتاب «آب هرگز نمیمیرد» بپردازیم. در ادامه این مطلب بخشهایی از این کتاب را با هم میخوانیم:
*مسئول عملیاتی که برادرش را دستگیر کرد و بعد اعدام شد
«یک روز خبر دادند که نیروهای واحد اطلاعات سپاه یک خانه تیمی را در شهر بروجرد شناسایی کردهاند. طبق اطلاعات رسیده، آنان از تیمهای عملیاتی سازمان بودند که برای ترور در بروجرد برنامهریزی میکردند و چون نهاوندی بودند، واحد عملیات سپاه نهاوند باید برای درگیری با آنان به بروجرد میرفت. محسن امیدی خبر داشت که برادر کوچکش، یکی از عوامل سازمان است که به بروجرد رفته است. با علم به این موضوع شخصاً مدیریت درگیری با خانه تیمی در بروجرد را برعهده گرفت و اتفاقاً یکی از کسانی که در خانه تیمی دستگیر و پس از محاکمه و اعدام شد، برادرش بود.
*بیسیمچی زن در سنگر عراق
شیر محمد افغانی بود. یک بلدچی نترس، با قد کوتاه و لهجه غلیظ افغانی و تر و فرز درست مثل چیتساز، اینکه توی این جبهه چگونه پای یک مجاهد افغانی باز شده بود، حداقل برای من معلوم نبود. چیتساز کاری با اصل و تبار او نداشت، همین که آدمی از جنس خودش پیدا کرده بود، کافی بود که با هم دست به کارهای خارقالعاده بزنند. از خط جدا میشدند و میرفتند پشت سر عراقیها و بعد از ساعتی با کلی خبر برمیگشتند، آنها تعداد نفرات، تجهیزات عمده و سنگرهای دشمن را روی ارتفاع مقابل شمرده بودند، چیتساز میگفت: «داخل سنگرهای دشمن سرک کشیدیم، به 12 سنگرشان» از آن تاریخ اسم خط ما در جبهه مهران، جبهه 12 سنگر شد.
در شناسایی بعدی شیر محمد افغانی از سنگر عراقیها، یک دستگاه بیسیم آورد، عجیبتر این بود که میگفت، در سنگر مخابرات دشمن بیسیمچی زن دیده است.
*سخت است کنار آب باشی و آب نخوری
خمپارهها سوت میکشیدند و روی آب نزدیک کمین فرود میآمدند، ولی هیچ چارهای جز این ندیدم که برای روحیه دادن به نیروها، بایستم و حرف بزنم.
کمکم ترس بچهها ریخت. من هم کنار آب نشستم و گِل پاهایم را شستم. آب خوردنی نبود. بوی گند و تعفن آب، حال آدم را به هم میزد، ولی بچهها قمقمههایشان را با طناب داخل همان آب میانداختند تا پُر شود.
یکی از بسیجیها یک قمقمه آب به من داد. تشنه بودم، اما نخوردم.
بسیجی گفت: حاجی نگران نباش آب جزیره نیست از تانکر آب پُر کردهام و تا حالا نخوردهام. هر چقدر تعارف کرد، آب نخوردم وقتی از خط برمیگشتم گفتم خدایا سخت است کنار این همه آب و بیآبی و تشنگی.
*گریه بسیجی و اطاعت از فرمانده
جای ترحم نبود، باید تنبیه میشدند آنها را پیش حاج رضا زرگری فرستادم.
فردا صبح در میدان صبحگاه، حاج رضا دو نفر اصلی و سر بگیران دعوا را جدا کرد و زیر برّ آفتاب گفت سینهخیز بروید. هر دو پابرهنه بودند. با آرنج روی خاک داغ به قدری رفتند که دستشان زخم شد. همه بچهها نگاه میکردند. بسیجی ترکزبان همینطور که سینهخیز میرفت، گریه میکرد و این آیه را میخواند: «اطیعوالله و اطیعوالرسول و اولی الامر منکم»
بسیجی لُرزبان سرسنگین بود، اما او هم نگاهی ملتمسانه به حاج رضا زرگری داشت. حاج رضا گفته بود هر دو نفرتان را پس از تنبیه از جبهه اخراج میکنم و آنها از ترس دور شدن از جبهه گریه میکردند. بالاخره آخر کار به اباالفضل قسمشان دادم که دیگر دنبال دعوای تُرک، لُر نگردند. حاج رضا هم آنها را به واحدهایشان برگرداند.
*ماجرای اشکهای حاجحسینهمدانی در جبهه گیلانغرب
در مسیر گیلانغرب، نرسیده به اردوگاه، صداهای انفجار پیدرپی بلند شد. آسمان را نگاه کردم، چند فروند هواپیما به سمت عراق برمیگشتند، آن روز 16 اسفند ماه سال 1363 بود.
پشت فرمان تویوتا بودم، گاز ماشین را گرفتم، اما ده دقیقه بعد انفجارها با شدت و حجم بیشتری شنیده شد. مسیر صدا از سمت اردوگاه ما و پادگان ابوذر سرپل ذهاب به گوش میرسید.
به جایی رسیدیم که از یک بلندی به پادگان ابوذر مشرف بودم، از تمام محوطه پادگان تودههای عظیم سیاه دود ناشی از بمباران به هوا میرفت و لابلای آن شعلههای آتش دیده میشد، ناخواسته فریاد زدم: «یا اباالفضل».
هواپیماها گروه گروه میرفتند و میآمدند و به سمت پادگان شیرجه میزدند.
با بیسیم با بچههای گردان در اردوگاه شهید حاج بابایی تماس گرفتم. آنها نیز در فاصله دو کیلومتری پادگان ابوذر، شاهد بمباران بودند ولی هنوز بمبی به سمت آنها رها نشده بود.
در همین حین، آقای همدانی با دو نفر از مسئولین پشتیبانی تیپ ـ حاج علیاکبر مختاران و ماشاءالله بشیری ـ به همان بلندی رسیدند. پادگان ابوذر به قدری بمباران شده بود که آسمان آبی مثل زمین پادگان، سیاه شده بود.
حاج حسین همانجا گریهاش گرفت، او ماهها همه چیز را برای یک عملیات در سومار آماده کرده بود و حالا مثل کسی که تمام موجودیش را از دست داده باشد، دانههای اشک از گوشه چشمانش میسرید.
با هم از بلندای مشرف به پادگان و از ارتفاعات دانه خشک، سرازیر شدیم. در قید و بند بمباران و آمدن دوباره هواپیماها نبودیم. بچهها داشتند در آتش میسوختند و ما نمیتوانستیم از دور نظاره کنیم.
*عکسهای امام خمینی(ره) در عربستان
زیر لب دعا کردم که خدایا کمکم کن تا این عکسها را به زائران سایر کشورها برسانم.
از بخت من، یکی از چرخها از زور سنگینی ساک شکست و جدا شد. حالا نه میشد آن را بغل کرد و نه روی زمین کشید. در پوشش و حصار چند نفر حرکت میکردم تا به سالن کنترل نهایی رسیدیم. ساک و من هر دو مشکوک بودیم. این را از نوع نگاه پلیسهای سعودی میفهمیدم. زیر لب «وجعلنا» میخواندم، انگار که پشت میدان مین دشمن در نیمه شب قرار گرفتهام.
از گذر آخر که گذشتیم، حاج ستار ابراهیمی گفت: «حاج میرزا زائران با ساک خالی میآیند و با سوغات برمیگردند. اما انگار توی این ساک یک خبراییه.»
به هتل رسیدیم و ساک را باز کردیم تا آنجا به ستار نگفتم داخل ساک چیست، وقتی چشمش به عکسهای امام افتاد، یکی از آنها را به چشمش چسباند و گفت: «حق داشتی حاجی، با این عکسها حسابی دل عاشقان امام شاد میشود.»
برای ستّار این شکل جاسازی جالب بود. با او بیشتر عکسها را تحویل بعثه دادیم و تعدادی پیش خودمان ماند. وقتی برای نماز به مسجدالنبی میرفتیم، آنها را بین مسلمانان سایر کشورها تقسیم میکردیم، البته دور از چشم پلیسها.
*عکس امام خمینی(ره) پشت موتورسیکلت پلیس عربستان
یکبار یکی از عکسها را که برچسب داشت پشت موتور یک پلیس سعودی چسباندم، حاج ستّار نگاه میکرد و میخندید. بعد از چند روز آن پلیس و موتور را دیدیم، پلیس هنوز عکس را ندیده بود.
گاهی با ستّار، دشداشه عربی میپوشیدیم و عکسها را زیر لباسهایمان پنهان میکردیم و وقتی شرایط را مناسب میدیدیم حتی پشت شیشه مغازهدارانی که اظهار تمایل میکردند، میچسباندیم.
*روز کریسمس در آلمان با صدای آهنگران
ایام کریسمس و عید مسیحیان رسید. آلمانیها سرتاسر راهروها را با بادکنکهای رنگی و گلهای کاغذی تزئین کردند و جلو هر بخش یک کاج کوتاه طبیعی با عکس بابانوئل گذاشتند و موزیکهای آلمانی پخش کردند، البته خیلی آرام که سر و صدای ما بلند نشود.
روز اول ژانویه، یکباره همان صدای آرام به یک صوت بلند تبدیل شد، اما نه به زبان آلمانی بلکه صدای آشنایی که در جبههها با آن مأنوس بودیم؛ صدا حاج صادق آهنگران.
اتاق میلرزید و آهنگران میخواند: «با نوای کاروان، بار بندید همرهان، این قافله عزم کرب و بلا دارد» با ویلچر از اتاق خارج شدم. یکی از جانبازان به نام کاظمی داشت با سیگار بادکنکها را یکی یکی میترکاند. نوار آهنگران را او در دفتر پرستاری داخل ضبط گذاشته بود و بیمارستان را به هم ریخت.
آلمانیها میپرسیدند: «موسیقی ایرانی است؟!»
ما هم گفتیم: «بله».
آلمانیها اگرچه از اقدام مستقیم و ناهماهنگ کاظمی خوششان نیامده بود، ولی فکر میکردند که او خواسته است در شادی کریسمس با آنها همراهی کند.
*امام بابابزرگ همه ما است
برادر کاظمی در جبهه شهید شده بود و خودش از بچههای داش مشتی و بذلهگوی تهرانی بود. عکس امام خمینی را که بدون عمامه و با عرقچین سفید است بالای سرش میزد و به آلمانیها نشان میداد. آلمانیها فکر میکردند که کاظمی عکس پدر یا پدربزرگش را بالای سرش زده است.
کاظمی از زبان آلمانی واژه بابابزرگ را از جزوهای که دانشجویان ایرانی دراختیارش گذاشته بودند، یاد گرفته بود و آلمانیها را سر کار میگذاشت، تا اینکه من گفتم: «این بابابزرگ همه ماست» وقتی فهمیدند عکس امام است، چند مرتبه تکرار میکردند که: «آیتالله خمینی شون»
*استانبولیپلوی ایرانی در بیمارستان آلمانی
یک روز کاظمی گفت: «سلگی میدانی امروز نهار چیه؟»
گفتم: «ته چین خوک»
گفت: «نه زدی به خاکی حاجی، امروز استانبولیپلو با دست پخت حاج خانمهای ایرانی داریم»
از او بعید نبود که داخل آشپزخانه بیمارستان رخنه کرده باشد، ولی این دفعه راست میگفت. سر ظهر دانشجویان ایرانی آمدند و بوی برنج ایرانی تمام راهروها و اتاقهای بخش ارتوپدی را پر کرد. غذا را با هماهنگی سرپرستان میان مجروحان ایرانی توزیع کردند و همه بعد از ماهها یک دل سیر غذای باب میلشان را خوردند. فقط باقرینژاد مسموم شد از آن بعد پرستارها آوردن غذای ایرانی را ممنوع کردند.
کتاب «آب هرگز نمیمیرد» اثر حمید حسام را انتشارات صریر منتشر کرده است.