گروه جهاد و مقاومت حلقه وصل - کتاب «با تو میمانم»زندگی داستانی شهید مدافع حرم، هادی باغبانی به روایت خانم مریم مهدیپور، همسر شهید است که با قلم خانم منصوره قنادیان نوشته شده است.
این کتاب که فاقد فصلبندی است در روایت خود سعی کرده زندگی مشترک هادی باغبانی و مریم مهدیپور را که سراسر عشق و علاقه، ایمان و معنویت و وظیفهمداری و تکلیفمحوری بوده به نمایش بگذارد.
شهید هادی باغبانی مستندسازی بود که با گروهی مستندساز برای تصویربرداری از وقایع جنگ و جنایات تکفیریها به سوریه رفت و در آخرین حمله نیروهای پیشروی سوریه در حومه دمشق در کمین تکفیریها گرفتار شد و به شهادت رسید.
این کتاب ۱۲۰ صفحهای را انتشارات روایت فتح با قیمت ۱۶۰۰۰ تومان منتشر کرده و در اختیار علاقمندان قرار داده است.
آنچه در ادامه میخوانیم، بخشی از این کتاب است:
هادی یک دفترچه داشت که کارهای هر روزش را در آن مینوشت و آخر شب هم کنار هم کدام که انجام شده بود، تیک میزد. سعی میکرد خیلی از کارها را با هم و شراکتی انجام دهند تا مریم در انجام هیچ کاری درنماند. گاهی هم کارهای عجیبی می کرد.
مثلا شبها مریم را دیروقت می فرستاد تا برودنان بخرد. وقتی هم که مریم می گفت: «خب، خودت که می آمدی چرانگرفتی؟» می گفت: «حالا برو بگیر. برات خوبه!» یک شب هم داشت فوتبال میدید که به مریم گفت: «الآن تخمه خیلی می چسبه. یه دقیقه برو از مغازه سر کوچه بگیر و بیار باهم بخوریم!» مریم گفت: «آخه این موقع شب! حالا من جوراب بپوشم و چادر سر کنم که برم تخمه بخرم؟ خوب تو که راحت تر میتونی بری بگیری.»
هادی گفت: «سریع همین چادر خونه رو سرت کن و زود برو و بیا.» مریم گفت: پس اگه تا یه ربع دیگه نیومدم، بهم زنگ بزن یا بیا دنبالم.»
هادی فقط سرش را تکان داد. مریم رفت و مخصوصا جلوی در خانه صبر کرد تا ببیند هادی سراغی می گیرد یا نه، اما خبری نشد که نشد! مریم با عصبانیت وارد شد و گفت: «خیلی نگران من شدی! نه؟!» هادی اما با آرامش گفت: «می دونستم چیزی نمیشه. شک ندارم که تو از پس خودت برمیآیی!»
یک بار هم مریم را برد بانک تا قسطها را پرداخت کند؛ کار سختی نبود، ولی به هر حال مریم تا آن موقع چنین کاری نکرده بود. اصلا میشد گفت که حتی یکی، دو بار بیشتر به بانک نرفته بود. حالا هم مشکلش این بود که خجالت میکشید با مسئول باجه صحبت کند. هادی آورده بودش تا خجالتش بریزد. خودش گوشه ای نشست و مشغول کتاب خواندن شد.
نوبت مریم که رسید، التماس کرد که هادی برود کمکش کند. هادی هم جواب داد: «فکر کن من مأموریتم و الان اینجا نیستم!» کارشان که تمام شد، هادی گفت: «دیدی کاری نداشت؟ پس پرداخت اقساط از این به بعد دست شما رو می بوسه!»
مریم با دلخوری گفت: «این کارها مردونه است. کارهای بیرون رو باید خودت انجام بدی و من هم کارهای خونه را می کنم. » هادی گفت: «بله، حق با شماست. من هم میدونم این کارها مردونه است، اما من که همیشه نیستم. شاید حتی ایران هم نباشم. خب، اون موقع تو می خوای چیکار کنی؟ صبر کنی تا من برگردم؟!»
مریم دید حق باهادی است. دیگر تسلیم شد و از آن به بعد خودش برای انجام کارهای بیرون خانه هم پیشقدم میشد.
وقتی هادی مأموریت بود و چند روزی خانه نبود، مریم غصه دار میشد. همه کارهای خانه و بیرون خانه را طبق معمول انجام میداد، حوزه اش را هم می رفت، اما کارهایش روح نداشت؛ با جان و دل کار نمی کرد. تمام دلخوشیاش هادی بود و او که نبود، مریم هم دلخوش نبود. اما همین که نزدیک آمدن هادی میشد، سر از پا نمی شناخت. خانه را در حد خانه تکانی تمیز میکرد، خریدهای لازم را انجام میداد، برای خودش لباس جدید می گرفت و آرایشگاه هم می رفت.
یک روز قبل از آمدنش دوباره همه چیز را از اول چک می کرد تا مطمئن شود چیزی کم و کسر نباشد. می خواست آماده آماده باشد تا وقتی هادی آمد، تمام وقتش را برای او بگذارد. تا روز اول معمولا دو نوع غذا درست می کرد. تا هادی دست و صورتش را بشوید، سفره را می انداخت و آن را تا جایی که میشد با سالاد و سبزی و ماست و ترشی رنگین می کرد. هادی که مینشست، غذا را هم تزئین می کرد و می آورد. از این کار لذت می برد. در مناسبتهای مذهبی هم همین برنامه را داشت...