
به گزارش حلقه وصل، دکتر هادی خانیکی، رییس گروه علوم ارتباطات اجتماعی دانشگاه علامه طباطبایی(ره)، در مراسم اکران دانشجویی و نقد فیلم سینمایی «سیانور» که در دانشگاه علامه طباطبایی برگزار شد، به بیان خاطرات خود از زندگی چریکی و نظراتش درباره این فیلم پرداخت.
چهلوپنج سال پیش، روز چهارم آذر ۱۳۵۰، -یکماه بعد از جشنهای معروف دوهزار و پانصدساله- در شیراز دستگیر شدم. آن روز بیستساله بودم و دانشجو و سرخوش از زندگی در دنیایی کوچک اما سرشار از آرمان و معنا و این تجربه نخستینم از زندان جدا از زیستههای دیگرم در دانشگاه و در میان مردم شیراز نبود. اگر «خانیک» کودکی و «مشهد» نوجوانی و جوانیم را شکل داد، شیراز مرا اجتماعی و سیاسی کرد و به من توان ورود به جهانهای بههمپیوسته و تودرتو و رویارویی با دشواریهای زندگی بخشید. برای همین هر گوشه و کوچه شیراز برایم میدان خاطرههاست.
آن دستگیری فقط شکنجه و زندان در پی نداشت، بعدها به اخراج از دانشگاه، زندان مجدد و اعزام اجباری به سربازی و رو آوردن به زندگی مخفی هم انجامید؛ اما همهی اینها راههایی بهسوی درسهای دیگر،آموختنیهای بیشتر، دلخوشیهای بزرگتر، آرمانهای بلندتر و واقعبینیهای روشنتر گشودند. هنوز گذشتهها را از یاد نبردم، اما زندانی در آنها هم نشدم: خوانش تاریخ را میتوان معطوف به ساختن ذهنیتی تاریخی و متصلب در محدودهی خاطرهها نکرد، و در پی دریافتی گشوده و مبتنی بر گفتوگو از گذشته رفت. سخن مولانا برای این نوع مواجهه با تاریخ شنیدنی و ستودنی است که:
«خواندن بی درد از افسردگیست/ خواندن با درد از دلبردگیست»
لحظهلحظه این فیلم بازخوانی خاطرات من است
وی در ابتدا با اشاره به اینکه داستان این فیلم بخشی از خاطرات و زندگیاش را تشکیل میدهد، گفت: هنوز تحت تأثیر فیلم و حال و هوای آن هستم. اینکه فیلم بتواند انسان را به زندگی واقعیاش برگرداند کار ارزندهایست. من در آن سالها زندگی مخفی داشتم و به دلیل مسلمان بودنم جزء آن بخشی بودم که در زندگی سیاسی مورد تهدید قرار میگرفت. لحظهلحظه بازگشت فیلم به تاریخ، بازخوانی خاطرات من هم بود. البته بعضی سکانسها بهضرورت اثر سینمایی اضافه شده بود و در واقعیت عیناً رخ نداده بود.
به سکانسهای غیرواقعی فیلم نقد خاصی ندارم
مدیر گروه ارتباطات دانشگاه علامه طباطبایی درباره قضاوت کلیاش درباره فیلم گفت: بخشهایی که به بیان چگونگی مبارزه و توصیف یک اتفاق سیاسی میپردازد، به واقعیت بسیار نزدیک است. این نقطه قوت کار آقای شعیبی است که درباره اتفاقاتی که درون یک سازمان مبارزاتی رخ داده، خیلی بزرگنمایی و کوچکنمایی نکرده است. گاهی فیلم از واقعیت فاصله میگیرد و به ملودرام نزدیک میشود. مثلاً صحنههای عاشقانهای که در فیلم وجود دارد، در واقعیت اینگونه نبود. داستان رابطه هما اعتمادی و امیر فخرا تخیلی است. اینکه یک چریک به خانه یک کارآموز ساواک پناه بیاورد هرگز در واقعیت اتفاق نمیافتاد و دو جریان تا این اندازه به یکدیگر نزدیک نمیشدند. هما اعتمادی که در واقعیت اسم وی منیژه اشرفزاده کرمانی است هرگز با سیانور خودکشی نمیکند. وی دستگیر و درنهایت اعدام میشود. اما در فیلم این مسئله طور دیگری تصویر میشود که احتمالاً بهدلیل بالا بردن جذابیت فیلم برای مخاطب است. اما بههرحال میتوانم بهعنوان شاهد بگویم آنچه در زندانها بر ما گذشت، مانند شکنجهها و برخوردهای ساواک با زندانیان، با آنچه که در فیلم تصویر شد، تقریباً به هم نزدیک است و مطابقت دارد.
من به بخشهایی که به فیلم اضافه شده است و در تاریخ اتفاق نیفتاده است نقد جدیای ندارم. بهنظر من اینگونه نبود که فیلم را این سکانسهای اضافی خراب کرده باشد. چراکه قسمتهای تاریخی فیلم قابلقبول و در اندازههای واقعیاش بود.
سیانور توانسته است مسائل پیچیده را به سؤال تبدیل کند
وی ادامه داد: روز دوشنبه ۱۶اردیبهشت۱۳۵۴ را خوب بهخاطر دارم، بیش از ۴۱ سال پیش. روزی که ترور مجید شریف واقفی و مرتضی صمدیه لباف رخ داد و باور این تسویه درونسازمانی برای ما بسیار دشوار بود و برای رسیدن به چرایی وقوع چنین اتفاق ناگواری دنبال دلایل دیگری میگشتیم.
مجید شریف واقفی، مرتضی صمدیه لباف و وحید افراخته، هر سه دانشجویان دانشگاه صنعتی آریامهر سابق (دانشگاه صنعتی شریف) بودند. تصورش سخت بود که چند دوست و همدانشگاهی که با همفکری به یک روش سخت مبارزاتی دست پیدا کردهاند، باهم وارد مبارزه شدهاند و در خانههای تیمی باهم زندگی کردهاند، روزی برسد که یکی از آنها دست به ترور دو نفر دیگر بزند و به این هم اکتفا نکرده و بعد از ترور در شکم جنازه اسید ریخته و وی را منفجر کنند. همه این اتفاقات هم در ظرف مدت چهار سال رخ میدهد. یعنی از ۱۳۵۰ که دوران مخفی شدن است تا ۱۳۵۴ که این ترورها اتفاق میافتد. این سؤال بسیار سختی است که چه میشود که آدمها اینقدر تغییر میکنند؟ مرتضی صمدیه لباف به معنای واقعی کلمه فردی عملیاتی و چریک بود اما چرا همین فرد عملیاتی زمانیکه توسط دوستش مورد ترور قرار میگیرد، با اینکه امکان و توانایی دارد، دست به واکنش و مقابلهبهمثل نمیزند؟ اینها مسائل پیچیدهای است که فیلم بهخوبی آنها را به سؤال تبدیل کرده و این سؤالها را بهتصویر کشیده است. یعنی هنر سینما، و بهطور دقیقتر، سینمای سیاسی میتواند بهمثابه ابزاری ارتباطی امکان انتقال اطلاعات و خاطرات را از نسلی به نسلی دیگر فراهم کند. قطعاً درک شرایطی که ما در آن بهسر میبردیم برای دیگران سخت است.
تغییر ایدئولوژی در سازمان، ریشههای تشکیلاتی، فکری و استراتژیک داشت
باید به بهروز شعیبی و عوامل فیلم تبریک گفت که با این اثر توانستهاند به سینمای سیاسی معنا بدهند. فهم تاریخ و داشتن فهم تاریخی برای همه ما مهم است. نباید از این جریان ساده گذشت و گفت این سازمانی مبارزاتی بود که از بین رفت و مطالعه درباره آن مهم نیست. اتفاقاً اگر درک تاریخی داشته باشیم، این مسئله در هر جا و زمانی میتواند نمونه یک فراموشکاری و سقوط از آرمانها و پرنسیپها و اصول اخلاقی و سیاسی باشد. به نظر من، هرکسی که از اصولی که به آن باور داشته و پایبند بوده است فاصله میگیرد، همانطور که در فیلم آمده، رفتهرفته به یک انسان خشن و نهایتاً یک تروریست تبدیل میشود. شناخت تاریخی همانطور که به فهم درست رویدادها و جلوگیری از تکرار آنها کمک میکند، به شناخت روندها هم کمک میکند.
پاسخ به این سؤال بسیار مهم است که چرا کسانی که آرمانی داشتند، و بر سر آرمانشان از همهچیزشان گذشتند و درنهایت برسر دوراهی زندان و سیانور قرار گرفتند -و در فیلم هم میبینید گاهی انتخابشان سیانور است تا به دیگران خیانتی نکنند-، در یک روند اینقدر تغییر کردند و تا جایی پیش رفتند که بهجان هم افتادند و یکدیگر را کشتند؟ شناخت آن فرایند غیراخلاقیشدن و از اخلاق فاصلهگرفتن بسیار مهم است. با داشتن درک تاریخی و استفاده از سینمای سیاسی، ارتباطات سیاسی، رمان، شعر و هر چیز دیگری که بتواند ما را به آن فضا ببرد، پاسخ این مسئله را میتوان یافت که چرا شکلی از مبارزه بهرغم اینکه پنجرههایی را باز میکند، روزنههای دیگری را میبندد؟ تجربه خود من این بود که وقتی یک جریان مبارزاتی از دیگری دور میافتد، از «فهم» آن فاصله میگیرد و نمیتوانند آن دیگری را بفهمد. خواه آن دیگری دوستش باشد یا جامعه و محیط اجتماعیاش. یعنی وقتی به انسداد گفتوگویی میرسد، خشونت در حدی که در فیلم میبینید رشد میکند.
ما شاهد یک فروپاشی اخلاقی در سازمان بودیم. چیزی که امروز میتواند برای ما موضوع مطالعه باشد این است که وقتی زوال اخلاقی نهادی را شاهد هستیم، در پیاش اخلاق فردی هم گرفتار زوال میشود. به نظر من وقتی کسی تمام روزنهها را به سمت خود میبندد، اصلاً اهل شنیدن و گفتن نیست، خبر و تحلیلها را همانگونه که به او دیکته میشود باور میکند، و در جهان فروبستهای گرفتار میشود و نهایتاً قربانی آن نهاد میشود. کسانی که پس از این ماجرا توانستند دوام بیاورند و خود را بازسازی کنند، با کمک تقوا، ایمان و آرمانهای فردی این کار را کردند.
دکتر خانیکی در پاسخ به این سوال که دلایل اصلی تغییر ایدئولوژی در سازمان مجاهدین خلق چه بود اظهار داشت: من بهشخصه بعد از اتفاقات سال ۵۴ نزد متفکران زمان رفتم تا نظر آنان را در این خصوص بپرسم و تحلیل آنان را بشنوم. ازجمله در سال ۵۴ دیداری داشتم با شهید مطهری و مرحوم مهندس بازرگان و در سال ۵۵ پس از آزادی مرحوم دکتر شریعتی، ملاقاتی نیز با ایشان داشتم. آقای مطهری تفسیر درخور تأملی در این خصوص داشت. وی میگفت افراد اولیه سازمان سرشناس بودند و آنها را میشناختم اما اواخر خیلی از آنها -ازجمله تقی شهرام- را، نمیشناختم. وقتی سازمانی آنقدر در مبارزات مخفیانه فرو میرود که هیچکدام از افراد آن شناختهشده نیستند، فضایی برای چنین جابهجاییها و تغییر ایدئولوژیهایی ایجاد میشود. حتی بعد از این اتفاقات، بعضی از افراد مسلمانی که هنوز در سازمان باقی مانده بودند، اعتقاد داشتند علت این تغییر ایدئولوژی و ترورهای متعاقب آن، «تشکیلاتی و سازمانی» است. وقتی فضای سازمانی بسته باشد و همه افراد مجبور باشند چشمبسته از دستورات تبعیت کنند، بهجایی میرسد که نمیتوان بین دستور خوب و دستور بد تفکیک قائل شد. عدهای دیگر دلیل این مسئله را ریشههای«ایدئولوژیک» میدانستند. میگفتند زمانی که مارکسیسم بهعنوان علم مبارزه انتخاب شد، نوعی التقاط و درهمآمیختگی بهوجود آمد. بعضی دیگر برای این مسئله ریشه «استراتژیک و سیاسی» قائل بودند. میگفتند محدود کردن مبارزه به مبارزهی مسلحانه و چریکی و دور شدن از مردم و جامعه به شکلگیری یک گروه خودبسنده میانجامد، گروهی که در همهی شئون احساس بینیازی میکند. علمش را خودش تولید میکند، سیاستش را خودش تولید میکند و منطق تشکیلاتیاش را نیز خودش تعیین میکند و نتیجه آن میشود که دیدیم.