حلقه وصل:مسعود غزنچایی
حاتمیکیا عاشق وسترن است. وقتی «روبان قرمز» را ساخت، علاقه او به قهرمانها و فضای فیلمهای وسترن مشخص شد و حالا بعد از بیست سال در فیلم آخرش به درستی، دست روی مولفههای این ژانر گذاشته است. قهرمان تنها و سرگردان، محیط طبیعت روستایی و بر هم زدن قوانین حاکم بر جامعه، مولفههایی است که در فیلم آخرِ مهمترین فیلمساز پس از انقلاب به چشم میخورد و انتخاب فرامرز قریبیان، هوشمندانهترین تصمیم حاتمیکیا بود.
مسعود کیمیایی جایی گفته بود در بین بازیگران سینما، استایل فرامرز قریبیان، آمریکایی است. حالا در فیلم حاتمیکیا مشخص میشود که فرامرز قریبیان در 78 سالگی تا چه اندازه برازنده یک قهرمان پیر در فضایی شبیه به فیلمهای وسترن است. چیزی شبیه به کلینت ایستوود در فیلم نابخشوده (1992). نگاه و حالتهای چهره فرامرز قریبیان در «خروج» نیز بیشباهت به کلینت ایستوود نیست. حتی سیگار زیر لب گذاشتن و ردایی که روی شانههایش میاندازد، یادآور شمایل این بازیگر آمریکایی در «خوب، بد، زشت» است.
«خروج» یک افتتاحیه درخشان دارد. در نماهای لانگشات که در سینمای امروز ایران کم پیدا میشود، کشاورزی تنها را نشان میدهد که با سگی باوفا همنشین است و چشم امیدش به یک مزرعه پنبه است. پنبهای که استعارهای است از خودش. رحمت در همان ابتدای فیلم خطاب به جوانی که مامور دولت است میگوید: «پنبه ناز داره. باد تند بهش بخوره خودش رو ول میکنه.»
آخرین ضربه تقدیر به رحمت، یعنی فقدان پسرش و از بین رفتن محصول کشاورزیاش، همان باد تندی است که به رحمت میخورد و او خودش را رها میکند تا جهان صدایش را بشنود. او مصمم میشود تا سوار بر تراکتورش شود و به همراه دیگر پیرمردهای روستا، سراغ رئیسجمهوری برود که چندی قبل میهمانش بوده.
همراهی پیرمردهای روستا با رحمت، حال و هوای سرخوشانهای به این سفر جادهای میبخشد و همین سرخوشی است که باعث شده تا فیلم دارای دو لحن متفاوت باشد. تا قبل از خروج از روستا، فیلم دارای لحنی جدی و تراژیک است. نابودی مزرعه پنبه، مرگ نگهبان اداره آب، دستگیری روستاییان معترض و شهادت پسر رحمت، در زمانی فشرده در یک سوم ابتدایی فیلم، لحنی تراژیک را به فیلمساز و مخاطب تحمیل میکند و رهایی این فضای تراژیک در ادامه برای مخاطب، به هیچ وجه آسان نیست. به همین دلیل است که لحن سرخوشانه و شکلگیری لحظات بانمکی که در سفر جادهای به وجود میآید، در تضاد با فضایی است که فیلمساز در ابتدا بنا نهاده. بعد از خروج از روستا، به دلیل چرخش یکباره از وضعیتی جدی به وضعیتی سرخوشانه، برای مخاطب جای سوال به وجود میآید که این رویکرد از سوی کارگردان تعمدی بوده یا نه. به عنوان مثال در صحنهای که پیرمردها سوار بر تراکتور از مقابل ساختمان پلیس عبور میکنند، استفاده از نماهایی که وضعیت متفاوت هریک از پیرمردها را در مقابل رئیس پلیس نشان میدهد، بیشتر از اینکه حالتی جدی داشته باشد، لحنی بانمک دارد و پذیرش آن برای مخاطبی که چند دقیقه پیش شاهد تشییع، در فضایی حزنانگیز بوده، کمی دشوار است.
اگرچه داستان فیلم بر اساس یک ماجرای واقعی شکل گرفته، اما به نظر میرسد تعداد زیاد همراهان رحمت در سفر به تهران، به فیلم ضربه زده. بهتر نبود صرفا دو پیرمرد به عنوان همسفر انتخاب میشدند و یک زن هم به آنها اضافه میشد تا تمرکز بیشتری روی قهرمان فیلم باقی بماند؟
در «خروج» هم حاتمیکیا مثل همیشه در به تصویر کشیدن تصویر زنان، مشکل دارد و علیرغم اشاره به ماجرای عاشقانه رحمت با پیرزن فیلم (با بازی پانتهآ پناهیها) رابطه قهرمان فیلم با این پیرزن، جلو نمیرود و تا آخر فیلم پا در هوا میماند.