به گزارش حلقه وصل، حمید داوود آبادی نویسنده کتاب "دیدم که جانم می رود" درباره سید مصطفی موسوی شهید افغانی مدافع حرم گفت: چند شب پیش یکی از دوستان شهید به من پیام فرستاد که من چند سال پیش کتاب "دیدم که جانم می رود"، خاطرات شهید مصطفی کاظم زاده را به شهید موسوی هدیه دادم که شهید از کتاب بسیار خوشش آمده بود.
وی افزود: من هیچ آشنایی با شهید موسوی نداشتم و چند وقت پیش عکس های سید موسوی را می دیدم و اصلا فکر نمی کردم این شهید بزرگوار از افغانستان باشد.
داوود آبادی تصریح کرد: دوستان شهید به من گفتند که شهید موسوی بعد از خواندن کتاب حدود ده بار از قم به تهران آمده و به زیارت مزار شهید مصطفی کاظم زاده، شخصیت اصلی کتاب "دیدم که جانم می رود" رفته بود.
وی افزود: شهید موسوی گفته بود که شهید کاظم زاده را به عنوان دوست خودم می دانم و امیدوارم این شهید نیز من را به عنوان رفیق خودش انتخاب کند.
داوود آبادی بیان کرد: شهید موسوی تحت تأثیر شهید مصطفی کاظم زاده قرار گرفته و جزو مدافعان حرم میشود و سرانجام به شهادت می رسد.
نویسنده کتاب "دیدم که جانم می رود" گفت: این ماجرا خیلی برای خود من جذاب و جالب بود که شهدا هنوز خیرات جاریه هستند. بعضی می گویند چرا در مورد شهدا اینقدر صحبت می شود؛ اما باید همین جا بگویم که شهدا صحت مسلمانی و صحت خیرات ما هستند و هنوز می توانند جوانان ما و کشورهای دیگر را متأثر از رشادت ها و جوانمردی های خود کنند.
وی افزود: نه تنها شهید موسوی بلکه افراد بسیاری را دیده ام که با خواندن خاطرات شهید کاظم زاده متحول شده اند و خیلی از مسائل را کنار گذاشته و به کارهای خیر روی آورده اند.
داوود آبادی تصریح کرد: من بعد از شنیدن این ماجرا از این لحاظ خوشحال شدم که خاطراتی را که در خصوص شهید کاظمی داشتم، مورد استفاده قرار گرفت و شهید موسوی را تحت تأثیر قرار داد و به این دلیل ناراحت شدم که همسالان این شهید نوجوان متحول شدند و این خاطرات و هزاران خاطره دیگر هنوز خود من را متحول نکرده است.
در ادامه یکی از نامههایی که دوست شهید موسوی به حمید داودآبادی درباره این شهید داده است را می خوانیم:
همنام و رفیق شهید مصطفی کاظم زاده
سید بود. سیدمصطفی. سیدمصطفی موسوی.
خیلی خوش سیما بود. روحش از سیمایش هم جذابتر بود.
اهل افغانستان بود، ولی ساکن قم.
محرم سال 93 توی حسینیه "مضیف العباس" باهاش آشنا شدم.
خیلی ازش خوشم اومد. واسه همین یکی از بهترین چیزهایی رو که دوست داشتم، بهش هدیه دادم.
کتاب "دیدم که جانم می رود". زندگی و خاطرات شهید "مصطفی کاظم زاده".
یک بار با هم رفتیم بهشت زهرا (س) قطعه 26 ردیف 94 شماره 9.
سر مزار شهید "مصطفی کاظم زاده".
چند وقت بعد توی حرم حضرت معصومه (س) دیدمش.
حال و هوای عجیبی داشت.
می گفت: همناممه. خیلی دوستش دارم. اگر قبولم کنه، باهاش رفیقم. خدا کنه اونم منو به عنوان رفیق بپذیره.
می گفت: هر وقت که بتونم، پنجشنبه ها میرم سر مزارش.
شاید ده باری رفته بود بهشت زهرا (س) سر مزار شهید "مصطفی کاظم زاده".
چند وقتی گذشت.
شدیدا عشق به جهاد و مبارزه در راه اسلام و شهادت پیدا کرده بود.
خودش می گفت از آقا مصطفی گرفته.
دیگه نتونست بمونه.
هر جوری که بود آموزش دید و اعزام زد رفت سوریه برای دفاع از حرم و حریم اهلبیت (ع). فروردین 1394، چند روز بیشتر از 20 ساله شدن سیدمصطفی موسوی نگذشته بود، که خبر دادند پس از چندین ماه مبارزه علیه جنایتکاران و تکفیریهای داعش، در عملیات "بصری الحریر" مفقودالاثر شده.
سرانجام 10 ماه بعد، 7 بهمن 1394، پیکر مطهرش به آغوش خانواده بازگشت و همراه با 6 مدافع حرم افغانستانی و پاکستانی، بر دوش مردم قم تشییع شد و در گلزار شهدای بهشت حضرت معصومه (س) آرام گرفت.
حالا دیگر مزار شهید "مصطفی کاظم زاده" در بهشت زهرای تهران، و مزار شهید "سیدمصطفی موسوی" در بهشت معصومه (س) قم، شده اند زیارتگاه من.
آخرش من هم :
دیدم که جانم می رود.
سقایی
دوست شهید سیدمصطفی موسوی
هواخواه شهید مصطفی کاظم زاده
چشم انتظار عنایت شهدا