به گزارش حلقه وصل، کتاب «روایتی از زندگی و زمانه حضرت آیتالله سید علی خامنهای» از سال 1318 تا کنون، به قلم جعفر شیرعلینیا از سوی نشر سایان منتشر شد.
این کتاب روایتی از 75 سال زندگی رهبر معظم انقلاب است، روایتی از روزهای کودکی و مدرسه، روزهای مبارزه تا پیروزی انقلاب، از سالهای پرمخاطره دهه شصت، دوران ریاستجمهوری و سالهای جنگ، از 25 سال رهبری از دولت سازندگی تا دولت اصلاحات و پس از آن تا امروز. روایتی از حوادث داخلی، منطقه ای و بینالمللی، آمیزهای از سیاست، تاریخ، اجتماع و فرهنگ
به مناسبت ایامالله دهه فجر بخشیهایی که مرتبط با روزهای پیروزی انقلاب است را در چند شما میآوریم:
کمیته استقبال از امام
کمیته استقبال از امام در شورای انقلاب شکل گرفت. همه چیز برنامهریزی شده بود. حتی گروه مسلحی به فرماندهی محمد بروجردی مسئول حفاظت از امام بودند. برای مهمانان کارت صادر شده بود. آقای خامنهای: «یکی از وظایف کمیته استقبال توزیع کارت دعوت به فرودگاه بود. آقای مطهری تعدادی کارت به من داد که آنها را پخش کردم و یکی برای خودم ماند. از قضا آقای شیخ ابوالحسن شیرازی را دیدم. او از اینکه کارت دعوت به دستش نرسیده، ناراحت بود. کارت خودم را به او دادم.» مراسم خوشآمدگویی هم برنامهریزی شده بود.
12 بهمن 1357
امام از مردمی که مهمانشان بود خداحافظی کرد و راهی فرودگاه شد تا به تهران پرواز کند. صبح 12 بهمن در فرودگاه مهرآباد از هواپیما پیاده شد. آقای خامنهای: «روز موعود فرا رسید و از خوشاقبالی [من] فرصت برای مراسم خوشآمدگویی نشد. فقط اکتفا شد به تلاوت قرآن و سرودی که گروهی از دانش آموزان خواندند و صدایش بین مردم پیچید و زبانها آن را تکرار کرد:
ای مجاهد ای مظهر شرف
ای گذشته ز جان در ره هدف
چون نجات انسان، شعار توست
مرگ در راه حق، افتخار توست
این تویی، این تویی، پاسدار حق
خصم اهریمنان، دوستدار حق
بود شعار تو، به راه حق قیام
ز ما تو را درود، ز ما تو را سلام
خمینی(ره) ای امام، خمینی(ره) ای امام
خمینی(ره) ای امام، خمینی(ره) ای امام ...»
آقای خامنهای: «عزم و اراده و اقتدار در چهرهشان موج میزد. اثری از خستگی، بیخوابی و نگرانی در ایشان ندیدم.» بیش از 100 خبرنگار در همین هنگام از در اصلی داخل شدند. تالار پر شد از جمعیت که موج میخورد و به سمت امام میرفت؛ «احساس خطر کردیم و با صدای بلند از مردم خواستیم که از امام دور شوند؛ بر احساسات خود غلبه کنند. من و شماری از نزدیکان امام خود را به عقب کشیدیم. جز آقای مطهری که داخل هواپیما رفته و هنگام خروج امام را همراهی کرده بود، کسی از خواص، کنار ایشان نبود. آقای بهشتی هم جای معینی نداشت و در آن محیط در حرکت بود.
امام در مکانی که برای وی در نظر گرفته شده بود، ایستاد. چند جمله بیشتر نگفت. هرچه پریشانی در دلها بود زدوده شد. آرامش عجیبی به سراغ قلبهایمان آمد. این دومین باری بود که سخن امام چنین طمأنینهای در من ایجاد کرد. اولبار، دوم فروردین 1342 بود؛ هنگامیکه مزدوران شاه به شهر قم ـومدرسه فیضیهـ حمله کردند. من ازجمله کسانی بودم که این هجوم وحشیانه را دیدم. بعد که به خانه امام رفتم، وقت نماز، به ایشان اقتدا کردم. سپس با امام به یکی از حجرهها [مدرسه فیضیه] رفتیم. من در شرایط روحی بسیار بدی بودم. امام صحبت کوتاهی کرد. پسازآن اعصابم آرام گرفت، قلبم محکم شد و جانم به آسودگی رسید..
کاروان امام راه خود را از میان این امواج انسانی، با کمک خود مردم باز میکرد. استقبالکنندگان همراه کاروان و پیش و پس آن میدویدند، شعار میدادند،گلباران میکردند، شاد بودند و حمایت خود را از امام بروز میدادند. با اینکه ساعاتی پیش همراهان امام از همین مسیر به سمت فرودگاه رفته بودند، کسی برای آنان ابراز احساسات نکرده بود، اما اینک بهتبع امام، شادی و مهر خود را به سرنشینان خودروهای همراه امام که پشت سر ایشان حرکت میکردند، نشان میدادند.»
دیدار نزدیک
به میدان 24 اسفند [انقلاب] رسیدند. آن چند نفر تصمیم گرفتند به خانه آقای موسوی اردبیلی که در آن نزدیکی بود بروند و درباره مسائل بعدی مشورت کنند. بنا نبود امام را تا بهشتزهرا همراهی کنند. برنامههای از پیش تعیینشده چنین میگفت.
پس از رایزنی در خانه آقای موسوی اردبیلی، آنجا را به مقصد مدرسه رفاه ترک کردند. آقای خامنهای وقتی به مدرسه رسید توان خود را پایان یافته دید. بهشدت خسته بود. «ساعتها گذشت. برادران به خانههای مجاور که برای اقامتشان آماده شده بود، رفتند. این خانهها از چند روز پیش برای استقبال مهیا شده بودند. من در مدرسه ماندم. ساعت 10 شب غرق آمادهسازی روزنامه بودم که خبر دادند امام از در پشتی وارد شد. به سمت آن رفتم. دیدم امام تنها دارند میآیند تو؛ آرام و باوقار. نگاهش پرده دل را پاره میکرد. ساکت و مبهوت، ایستاده بودم. از ذهنم گذشت بروم و در آغوشم بگیرم، اما ترسیدم دیگران هم به شوق آیند، دور امام را بگیرند و مزاحمتی فراهم شود. گذشتم. 10 نفر بیشتر نبودیم. امام سلام کرد. جواب دادند. به سمت پلکانی که به طبقه دوم منتهی میشد، رفتند. حاضران صدای خود را به وفاداری و سربازی امام بلند کردند. امام روی پله سوم چهارم نشستند. میخواستند پاسخ احساسات آن جمع را بدهند. همه مدهوش بودیم. امام با عبارات کوتاهی حمد و ثنای خداوند را گفت و بر پیامبر(ص) و خاندانش درود فرستاد و از جمع تشکر کرد و آنان را به صبر و پایداری سفارش نمود و بعد خداحافظی کرد و از پلهها بالا رفت.
به یاد دارم بعد از سه روز از آمدن امام به من خبر دادند که برادران در مدرسه علوی جمع شدهاند و مرا هم دعوت کردهاند. پس از عبور از میان جمعیت انبوه و مشتاقی که آنجا بودند، خود را به جلسه رساندم. درباره سازماندهی و مدیریت مقر امام مشورت کردند. پیشنهاد شد سه نفر، ازجمله من، مدیریت مقر امام را بهعهده بگیرم. نپذیرفتم، زیرا به کاری مشغول بودم که آن را بسیار دوست داشتم و مسئولیت تازه، مرا از آن بازمیداشت. البته برای پذیرش این مسئولیت انگیزه داشتم، ولی عنوان ریاست با مشغلههای بسیار من در تزاحم بود.»