به گزارش حلقه وصل، زن ۳۰ ساله که برای شکایت از هم اتاقی هایش به کلانتری آمده بود در حالی که بیان میکرد بعد از گذشت ۱۰ سال از زندگی در شهر امروز همه رویاها و آرزوهایم در گورستان دلم دفن شده است به کارشناس اجتماعی کلانتری شهید آستانه پرست مشهد گفت: در خانوادهای پرجمعیت و در یکی از روستاهای اطراف مشهد متولد شدم.
پدرم کشاورز بود و به سختی مخارج خانواده ۹ نفره ما را تامین میکرد با وجود این روزگار شیرینی را سپری میکردم دختری شاد و سرزنده بودم و هر روز با دختر عمویم همبازی میشدم با «ثریا» فقط چند روز اختلاف سنی داشتم و او صمیمیترین دوست دوران کودکی ام بود به طوری که حتی شبها را نیز کنار هم میخوابیدیم. خلاصه سالها از پی هم سپری شدند تا این که من و «ثریا» دیپلم گرفتیم، اما چند روز بیشتر از اعلام نتایج آخرین سال دبیرستان نگذشته بود که ثریا با پسرخاله اش ازدواج کرد و راهی مشهد شد. همسر او در خانوادهای مرفه زندگی میکرد و از نظر مالی موقعیت خوبی داشت. هر بار که ثریا سوار بر خودروی آن چنانی به روستا میآمد من هم به دیدارش میرفتم و او با آب و تاب از زندگی راحت در شهر سخن میگفت و با غرور خود را خوشبختترین دختر روستایی میدانست که در شهر زندگی میکند. تعریف و تمجیدهای بهشت گونه او از شهر مرا وارد رویایی عجیب کرده بود. به همین دلیل تصمیم گرفتم عمرم را در روستا تلف نکنم و برای یافتن خوشبختی به شهر بروم. خلاصه در میان مخالفتهای شدید خانواده ام چمدانم را بستم و راهی مشهد شدم. تصور میکردم با امکانات موجود در شهر زندگی زیبایی برای خودم میسازم و پدر و مادرم را نیز از این وضعیت فلاکت بار نجات میدهم. بالاخره با پول اندکی که داشتم اتاقی در یکی از پانسیونها اجاره کردم و در جست وجوی یافتن شغلی برآمدم، اما کار مناسبی پیدا نکردم گاهی اوقات نیز که شغلی را به ظاهر مناسب میدیدم با پیشنهادهای بی شرمانه و غیراخلاقی روبه رو میشدم و به ناچار آن شغل را رها میکردم. دیگر پولم تمام شده بود، ولی روی بازگشت به روستا را نداشتم. این بود که با جست وجو در آگهیهای روزنامهها مراقبت از زوج سالمندی را به عهده گرفتم اگرچه درآمدم بسیار اندک بود، اما با قناعت و سخت گیری در مخارج روزانه سعی میکردم مبالغی را برای آینده ام پس انداز کنم. چند سال بعد «اصغر» به خواستگاری ام آمد او را یکی از دوستانم معرفی کرده بود من هم بی درنگ پاسخ مثبت دادم چرا که دیگر از این وضعیت خسته و آزرده خاطر بودم، اما هنوز چند ماه از ازدواجم نگذشته بود که فهمیدم اشتباه بزرگی را مرتکب شدم. اصغر مردی بیکار و بی مسئولیت بود او در خانه مینشست و پس انداز چند ساله مرا هزینه میکرد.
از سوی دیگر او به مواد مخدر اعتیاد داشت و من مجبور بودم بخش زیادی از درآمد کارگری ام را به تامین هزینههای اعتیاد او اختصاص بدهم. خلاصه زندگی ام هر روز بیشتر به تباهی میکشید تا این که بالاخره بعد از چهار سال زندگی با اصغر از او طلاق گرفتم و در حالی که دلم برای دستهای پینه بسته پدرم و آغوش گرم مادرم تنگ شده بود باز هم نتوانستم به روستا بازگردم این گونه بود که پرستاری از یک پیرزن بیمار و تنها را به عهده گرفتم و مدتی به مراقبت از او پرداختم. اما با مرگ آن پیرزن دوباره بی خانمان و آواره شدم. به ناچار با چند زن و دختر مجرد هم خانه شدم تا اجاره کمتری پرداخت کنم با وجود این باز هم با کارگری هزینههای زندگی ام را تامین میکنم، اما هم اتاقیهایم رفتار مناسبی با من ندارند. هنگامی که خسته و کوفته از سر کار به خانه باز میگردم آنها با تهمتهای ناروا مرا زن خیابانی خطاب میکنند. اکنون با دلی شکسته آرزو میکنم کهای کاش ...
شایان ذکر است به دستور سرهنگ ابراهیم فشایی (رئیس کلانتری شهید آستانه پرست) پرونده این زن جوان در دایره مددکاری اجتماعی مورد بررسیهای کارشناسی قرار گرفت.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی
منبع: روزنامه خراسان