گروه جهاد و مقاومت حلقه وصل - «صباح وطن خواه» از دختران خرمشهر است که نویسنده کتاب «صباح» او را در کتاب «دا» شناخته و تلاش کرده تا خاطرات او را نیز ثبت و ضبط کند.
«صباح وطن خواه» فقط ۱۹ سال داشت که شهرش مورد هجوم قرار گرفت با این حال در کنار مبارزان و مدافعان شهر ماند و از هر کاری که در توانش بود، دریغ نکرد.
«فاطمه دوستکامی» (نویسنده صباح) در دفترِ نویسنده کتاب دا با صباح وطن خواه آشنا شد. خانم وطن خواه که تا آن زمان از گفتن خاطراتش خودداری می کرد در جریان آشوب های سال ۸۸ تصمیم گرفت خاطراتش را بیان کند و با انتشار حقایقی از روزهای سختی که بر انقلاب و ایران گذشته، نقشش را برای حفظ و حراست از دستاوردهای آن ایفا کند.
دوستکامی بیش از ۳۰۰ ساعت با او گفتگو کرد. مرحله اول این گفتگوها ۸۷ جلسه بود که ۲۰۰ ساعت شد. در مرحله تکمیلی ۱۰۰ ساعت دیگر با هم گفتگو کردند و در مرحله نهایی برای رفع هر گونه ابهام از متن کتاب، چندین روز دیگر کنار هم نشستند و متن کتاب را با هم خواندند و کاستی هایش را تکمیل کردند.
حالا کتاب صباح در ۶۰۶ صفحه با قیمت ۵۰۰۰۰تومان منتشر شده و امروز سه شنبه ۱۸ تیرماه قرار است در ساعت ۱۷:۳۰ در حوزه هنری جشن رونمایی خود را تجربه کند.
این کتاب را انتشارات سوره مهر منتشر کرده و در مدت کوتاهی که از انتشار آن می گذرد با استقبال خوب مخاطبان روبرو شده است.
آنچه در ادامه می خوانید، بخش کوتاهی از متن این کتاب است:
...با وجود این حجم از آتش مجروحی نداشتیم. شاید به دلیل این بود که همه در سنگرهایشان بودند. تمام این مدت صدای سرهنگ کهتری و چند نفر دیگر از رزمنده ها بلند بود که همگی بروید توسنگرهایتان.
نزدیک صبح، سروصدای اطراف و آتش عراقی ها قطع شد. تازه نماز صبح را خوانده بودیم که دیدیم چند تا از نیروهای فدائیان اسلام دارند می دوند سمت سنگر ما و فریاد می زنند: «امدادگر! امدادگر!»
سریع از سنگر بیرون آمدیم. نفس زنان گفتند دوتا مجروح داریم و دنبالشان برویم. حدود هفت هشت دقیقه دنبالشان دویدیم که یک دفعه یکی از نیروها داد زد: «همگی وایسید اومدیم تو میدون مین!»
این اولین بار بود که میدان مین می دیدم. میدان مین وسیعی بود. تا قبل از آن در تلویزیون در فیلم های جنگ جهانی دوم، مین های بزرگی به اندازه یک بشکه دیده بودم که آنها را در دریا و سر راه کشتی های نیروی دریایی انگلیس می انداختند. همگی بدون حرکت ایستادیم. رزمنده ای که فرمان ایست داده بود، گفت: «خواهرا! زیر پاتون رو نگاه کنید. رشته های براقی که زیر پاتون هست، سیم های رابط مین هاست. مواظب باشید پاتون به اونا گیر نکنه و کشیده نشن.
هوا روشن و از انعکاس تابش نور خورشید به روی سیم های مسی میدان مین، منظره قشنگی درست شده بود. انگار زمین را با براده های طلا خط کشی کرده بودند. کوچک ترین حرکت اشتباهی به مرگ دسته جمعی ختم می شد.
یک دفعه درد شدیدی در قسمت پهلوها و زیر دنده هایم پیچید. نمیدانستم به خاطر تند دویدن این طوری شده ام یا در اثر شوک و ترس ورود به میدان مین. اصلا نمی توانستم روی پاهایم بایستم. به الهه گفتم: «وای الهه ! دارم از درد می میرم.» الهه با تعجب گفت: «واقعا؟ چه ت شد یه دفعه آخه صباح؟» گفتم: «نمی دونم! فقط پهلوها و زیر دنده م داره از درد می ترکه.» الهه گفت: «الان که نمی تونیم کاری کنیم. به کم صبر کن بذار ببینم تکلیفمون چیه و چه کار باید بکنیم.»"
از شدت درد، تمام عضلات پهلو و شکمم منقبض شده بود؛ طوری که داشتم خم می شدم. با هزار مصیبت آرام آرام همراه بچه ها و پشت آن رزمنده که هشدار داده بود مراقب سیم ها باشیم، حرکت کردم.
چند متر جلوتر ایستادیم. دو مجروح با وضع خیلی بد روی زمین افتاده بودند. مین زیر پایشان منفجر و آنها را آش ولاش کرده بود. استخوان ران و ساقشان شکسته و بیرون زده و خون زیادی از بدنشان رفته بود. پاهایشان از سمت زانو به یک پوست وصل بود و مطمئن بودم که قطع می شوند. دست کی شان هم از ساعد آویزان بود و تاکنده شدن راه زیادی نداشت. با اینکه تا آن موقع کلی مجروح و انواع و اقسام زخم و جراحت دیده بودم، جراحت آنها چیز دیگری بود. زخم های متورم و ریش ریش به بدنهایشان حالت وحشتناکی داده بود. استخوان های خرد شده از زیر گوشت و پوست بیرون زده بود.
مجروحی که دستش از ساعد آویزان بود، از ناحیه سینه و شکم هم ترکش خورده بود. ترکش، سینه و شکمش را دریده بود. حال این مجروح خیلی وخیم تر بود؛ آن قدر وخیم که دیگر شهادتش تا چند دقیقه دیگر برایم مسجل شده بود. تمام لباس وسینه و شکم و پهلوهایش آغشته به خون بود. هر دو جوان بودند و ۱۸، ۱۹ سال بیشتر نداشتند. از دیدنشان، درد خودم از یادم رفت. نمی دانستیم باید از کدام یک شروع کنیم. یکی از همرزمانشان با ناراحتی گفت: «اینا برای اینکه چتر منورهای عراقی رو جمع کنن، بدون اطلاع فرمانده از ما جدا شدن و تو میدون مین گیرافتادن.»
از شنیدن این حرف آتش گرفتم. مگر چنین چیزی امکان داشت ؟! خیلی تو منطقه نیرو زیاد داشتیم! آن وقت یک تعدادی هم باید اینطوری از بین می رفتند؟ آتل هایمان را درآوردیم و با احتیاط زیاد رفتیم سراغشان. خیلی مراقب سیم های کشیده شده کف میدان بودیم. آن قدر خون از مجروحین رفته بود که کم کم رو به بیهوشی بودند و صدای ناله هایشان افتاده بود. وقتی دست می بردیم زیر دست و پایشان تا آنها را بلند کنیم و بگذاریم روی آتلها، دستمان توی گوشت و استخوان خردشده شان فرومی رفت. کار سختی بود. دلم برایشان می سوخت. فقط خدا می دانست دارند چه زجری می کشند.