به گزارش حلقه وصل: فاطمه حسنی سعدی همسر شهید حمید ایرانمنش معروف به «حمید چریک» از شهدای دوران دفاع مقدس تعریف میکند: «خرید عروسی ما یک دست آینه و شمعدان بود و یک جفت حلقهی ازدواج. مراسم عقد و عروسی ما هم ۳ روز مانده به ماه رمضان برگزار شد.
۴ روز بعد به کرمان رفتیم. قرار شد مجلس عروسی سادهای هم آن جا بگیریم و چون ماه مبارک رمضان بود، میهمانان را برای افطار دعوت کنیم.
ما هر کاری کردیم که غذای عروسی مطابق رسم معمول باشد، حمید موافقت نکرد. حتی موافق درست کردن برنج هم نبود. میگفت: «کیو گول میزنیم؟ خودمونو یا بقیه رو؟ اگه قراره مجلسو شلوغ کنیم پس چرا خرید عروسیمونو انقدر ساده گرفتیم؟»
وقتی احساس کرد کاملاً قانع نشدم، گفت: «مطمئن باش این بریز و بپاشها اسرافه و خدا هم راضی نیست. از من نخواه برخلاف خواست خدا عمل کنم.»
من در آن لحظه با استدلالی که او کرد مجاب شدم، اما وقتی مهمانی برگزار شد، معذب بودم و خودخوری میکردم. استدلال حمید را عقلم پذیرفته بود؛ اما احساسم نه. هی پیش خود میگفتم: «حالا چی میشه؟ چی قراره پشت سرمون بگن؟»
هر چه هم مادرم میگفت فکرش را نکن، اثر نمیکرد. اتفاقاً حمید برای آن شب استاندار، حاکم شرع، همکاران خودش را در سپاه و همین طور تعدادی از خانوادههای پولدار کرمان را دعوت کرده بود.
فکر میکنید شام چی بهشان دادیم؟ نان و پنیر. همین! البته سبزی هم بود.
من دل تو دلم نبود که برخورد مهمانان با این شام چگونه است؟ وقتی دیدم دیندارها و همکارانش به به و چه چه میکنند و حمید را به خاطر سادگی شامی که میدهد، تحسین میکنند، نفس راحتی کشیدم.
هر چند مادرم خبر آورد که به پولدارها کارد بزنی، خونشان در نمیآید و معلوم است که از این شام ساده، حسابی جا خوردهاند؛ اما دیگر مهم نبود.
چون آنها که برای ما اهمیت داشتند، همان دوستان حمید بودند که آنها هم میگفتند: «حمید با این کارش به ما درس داد.»
حمید شبش به من گفت: «شجاعت، فقط تو جنگیدن و این چیزها نیست. شجاع یعنی همین که بتونی کار درستی رو بر خلاف رسم و رسومی که به غلط جا افتاده انجام بدی.»
توضیح داد: «نمیگم شام مفصل دادن کار غلطیه. شام مفصل دادن کار درستیه؛ اما این که جا افتاده که حتماً تو هر مراسمی باید شام و ناهار مفصل بدی و ساده برگزار کردن اون رو غلط بدونی، غلطه.»
من این جا بود که فهمیدم منظور حمید چیست و به خودم بالیدم که مراسممان با چنان سادگی برگزار شد که به خاطرش تحسین شدهایم. حمید به مادرم که از اخم و تخم پولدارها خندهاش گرفته بود، گفت: «مطمئن باش مادر جان، اگه مرغ مسما هم جلوشون میذاشتی، راضی نبودند.»