گروه جهاد و مقاومت حلقه وصل - چند سالی میشود که خانم جعفری (خواهر شهید حسن جعفری) را می شناسم. دوستی مان برمیگردد به سال ۱۳۹۵. همان سالی که در محله زینبیه اصفهان به فاصله یک کوچه، همسایه بودیم و من بیخبر بودم. جالب این که وقتی برای مصاحبه جهت کتاب برادر شهیدش تماس گرفتم، بیخبر از همه جا به همان مصاحبه تلفنی بسنده کردم و حتی نپرسیدم آدرستان کجاست. بعد از یک سال، کتاب برادر شهیدش با عنوان «گردنبند نقره» چاپ شد و یک روز خانم جعفری برای تشکر مرا به منزلش دعوت کرد و تازه متوجه شدم که فقط یک کوچه فاصله داشتیم و من فکر کرده بودم مثل بقیه شهدا، خانهاش دور است. از آن روز به بعد هر موقع اصفهان بودم، معمولا حالش را می پرسیدم. تا اینکه خانه عوض کرد و من هم دانشجوی تهران شدم.
چند مدت از او بی خبر بودم و دلم برایش خیلی تنگ شده بود. قرار شد گفتگویی با او برای سایت حلقه وصل انجام دهم. خانم جعفری جزو اولین نفرهایی بود که توی ذهنم آمد از او برای مصاحبه وقت بگیرم. همان کار را هم کردم. به محض رسیدن به اصفهان تماس گرفتم و کلی خوشحال شد. راحت بهم وقت داد و همان روز به دیدنش رفتم. با اینکه بچههایش شیطنتهای خاص خودشان را داشتند اما باز هم همان روز به سئوالاتم پاسخ داد. خودش معتقد بود که مصاحبه خوبی نشده چون آمادگی قبلی نداشته، اما مصاحبه خوبی از آب در آمد.
قسمتهای قبلی گفتگو را اینجا بخوانید؛ بدنش را ساخت و راهی سوریه شد + عکس میخواست فلسطین را هم نجات بدهد
تیپ فاطمیون که بعدها به لشکر تبدیل شد، متشکل از نیروهای داوطلب بود که همزمان با نبردهای داخلی در سوریه، عازم این کشور شدند. این لشکر متشکل از «داوطلبان» افغانستانی است که به عشق پاسداری از حرم حضرت زینب سلامالله علیها عازم دمشق شدند. این گروه در ۲۲ اردیبهشت سال ۱۳۹۲ شمسی با ۲۲ نفر در منطقه زینبیه سوریه حاضر شد و اعلام موجودیت کرده و امروز با نام لشکر فاطمیون شناخته میشود. بنیانگذار این گروه علیرضا توسلی ملقب به ابوحامد بود که در ۹ اسفند سال ۱۳۹۳ در منطقه تل قرین در نزدیکی مرزهای فلسطین همراه با معاونش رضا بخشی (فاتح) توسط موشکی که از هواپیمای بدون سرنشین اسرائیلی شلیک شد، به شهادت رسیدند.
خون شهیدان ابوحامد و فاتح، جان دوبارهای به این لشکر داد به نحوی که مجاهدان و جوانان افغان از سرتاسر دنیا، خصوصا از شهرها و روستاهای ایران، تمام تلاششان را میکردند تا به سوریه بروند. شجاعت و جنگآوری این مبارزان در نبرد سوریه بیبدیل بود. پایگاه خبری تحلیلی حلقه وصل افتخار دارد در سال ۱۴۰۱ نیز گفتگو با خانواده شهدای مدافع حرم، خصوصا شهدای فاطمیون را ادامه دهد تا این سرشناسان در آسمان و گمنامان در زمین را بیشتر به نسل جوان بشناساند.
**: یعنی احساس می کنید یک چیزهایی آنجا دیدند؟ شاید بگوییم ورای این جهان را دیدند که فکر می کردند ما الان در این دنیا که هستیم در قید و بند مادیات گیر افتادیم، درست است؟
خواهر شهید: درست است.
**: خاطره خاصی هست که حرف خاصی زده باشند به شما؟
خواهر شهید: بیشترش می گفت قرآن بخوانید، نمازتان را زیاد بخوانید.
**: تعریف زندگی شاید دیدگاه برادرتان این بوده که چیزی که در زندگی خیلی اهمیت دارد، مهم است، اولویت دارد، شاید قبل از اینکه بخواهند بروند سوریه در مورد نماز و روزه شان خاطره ای چیزی یادتان هست که تفاوت کرده باشد با بعد از سوریه رفتنشان؟
خواهر شهید: روزه اش که خیلی محکم بود، حتی روزه اش را بدون سحری هم خیلی می گرفت.
**: از همان اولی که به سن تکلیف رسیدند؟
خواهر شهید: حتی سه روز را همین طوری بدون سحری گرفتند.
**: چطوری بوده؟ بیدار نمی شدند برای سحری؟
خواهر شهید: نه، به یاد آن روایت از امام علی که می گفتند...
**: داستان اینکه سه روز غذایشان را دادند به فقیر و اسیر و یتیم، شاید این را که شنیده بودند ایشان هم دوست داشتند که بتوانند تداعی بشود آن حال و هوا برایشان، سه روز غذایشان را نذر کردند... نوجوان بودند سه روز بدون سحری گرفتند؟
خواهر شهید: آره، ۱۵، ۱۶ ساله. شب های قدر هم به حرم حضرت زینب (زینبیه اصفهان) می رفت.
**: شما هم می رفتید؟
خواهر شهید: من هم باهاش می رفتم، مامانم بیشتر خانه بود، بعد می گفت تو کوچکی تو می خواهی چه کار شب قدر و اینها را، بعد داداشم می گفت مامان، این که خیلی خوبه. از بچگی به این چیزها علاقمند بود.
**: از چند سالگی می رفتید؟
خواهر شهید: من ۹، ۱۰ ساله بودم که می رفتم.
**: از ۹، ۱۰ سالگی شب های قدر با برادرتان می رفتید؟
خواهر شهید: آره، او که می رفت من هم می رفتم، او مردانه من زنانه، وقتی می رفتیم یک جا با هم قرار می گذاشتیم که همین ساعت همین جا می ایستادیم، آن زمان گوشی بود اما گوشی نداشتیم، با هم قرار می گذاشتیم بعد موقع رفتن خانه می آمدیم
**: رسیدیم به تقریبا شاید بگوییم شما گفتید سه تا اعزام داشت، روزهای آخری که ایران بودند، به همه سر زدند، و آن روز آخر، آخرین دیداری که با هم داشتید را می توانید تعریف کنید؟
خواهر شهید: طوری رفتار می کردند که احساس می کردم سرد شده با من.
**: حتما می خواستند وابستگی را کم کنند.
خواهر شهید: آره. طوری رفتار می کرد که من ازش سرد شوم، بی محلی می کرد به من. اصلا یک حالت عصبانی و یک طوری با من حرف می زد که من ازش دلسرد بشوم، هی بگویم برو از خانه ام بیرون! این حالتی بود. بعد خودش یک کم نشست و بی محلی کرد و اینها، من هم چیزی متوجه نشدم اما الان که فکر می کنم دیگه پشیمانم.
**: یعنی شما وقتی که رفتند یک خداحافظی ساده انجام دادید؟
خواهر شهید: آره، اینطور نبود که بغل کنم و خیلی مفصل باشد... می گفتم می آید دیگر، بر می گردد.
**: فکر می کردید مثل اعزام قبلشان که آمدند، این دفعه هم می آیند دیگر؟
خواهر شهید: بله؛ به هوای حرف خودش که تعریف می کرد می گفت جنگمان، یک جایی زیاد توی دید نیستیم، جنگ آخرش که بود حتی به فرمانده شان گفته بود بگذار من بروم، فرمانده اش گفته بود نه، اینجا باید بالای سر اینها باشی، گفته بود تو اجازه بده کاریت نباشد
**: می خواسته برود خط مقدم ولی فرمانده اش اجازه نمی داده، اما سعی می کردند اجازه بگیرند؟
خواهر شهید: بله؛ چون بچه های خیلی کم سن، زیر دست این بودند؛ مثلا ۱۳ تا ۱۵ ساله.
**: یعنی زیر سن هم توی منطقه بوده؟
خواهر شهید: آره، و جالب اینکه هر تیری می خورد بچه کوچک جیغ می زد، وقتی جیغ می زد برای این داداشم خیلی تأثیرش بود، قلبش درد می کرد... ناراحت می شد که اینها نباید جیغ بزنند از این چیزها بترسند، بود از اینها دفاع می کرد، همین طور بدون اجازه فرمانده راه می افتند طرف جنگ؛ طرف خط مقدم، این چند نفر هم پشت سر این راه می افتند، شب هم بوده، راه می افتند، فقط می بیند داداشم که صدای جیغ و داد این بچه های کوچک است، می بینید یکیش کشته می شود، تیر می خورد از پشت سر، این طرفش آن طرف، این همین طور شوک بهش وارد می شد که اینها از پشت سر هم دارند کشته می شوند، چون چیزی نمی دیدند، از هر جایی گوشه و کنار می زدند. تا می رفت این را بگیرد آن یکی می خورد، این را بگیرد آن یکی... دلش می سوخت، می گفت مثلا اینها کوچک هستند گناه دارند، اینها سنی ندارند که بخواهند الان کشته شوند. همین طوری می روند طرف جلو، جلو، که گلویش تیر می خورد
**: در همان حین به برادرتان هم تیراندازی می کنند و به گلویشان می خورد؟
خواهر شهید: می خورد، اما خودش چیزی متوجه نمی شود فقط می بیند که خون است.
**: هنوز سر پا بودند؟
خواهر شهید: آره.
**: این را کی تعریف می کند؟ همرزمش؟
خواهر شهید: بله؛ فقط یک گوشه می افتاد، حالت بی حالی می شود، می خورد زمین، کلا چیز می شود، بی حال می شود، خون ازش می رود، یک لبخند می زند و فقط می گوید من را به طرف قبله کنید، همرزمانش می آیند با گوشیشان نور می زنند، می بینند دارد خون می آید، می زند یک ذره خاک روی گلویش تا خونش بند بیاید، یک لبخند کوچک می زند و به شهادت می رسد.
**: روز چندم اعزامشان بوده که این اتفاق می افتد؟
خواهر شهید: ماه های بهمن بود. دوازده بهمن شهادتش است انگار.
**: بهمن ۹۲؟
خواهر شهید: آره، به نظرم.
**: وقتی به شهادت می رسند، چطوری به شما اطلاع دادند؟ چه کسانی؟
خواهر شهید: اولش از سپاه به عمویم زنگ می زنند. شماره داییام را هم داشتند، چون شماره اینها را داداشم به آنها داده بود، چون شماره اینها را می گیرند، شماره نزدیکان، یک داییام خبر شد و عمویم، اینها هم شوکه شدند، آدرس خانه بابایم را می خواستند، اول آنها را خبر کردند، بعد یواش رفتند طرف خانه مامانم، که یک قرآن درآوردند و یک دعایی یک چیزی هم خواندند و مامانم همین طور شوکه مانده بود، تنها بود، بابام سر کار بود.
**: شما هم در خانه خودتان بودید؟
خواهر شهید: آره، داداشم هم کوچک بود مدرسه بود، [بعد] داییام می آید خانه مان که بخواهد پیش مامانم باشد، می بیند خواهرش همین طور آرام است و تکیه داده به دیوار همین طور نشسته، همین طور در شوک مانده. بعد یک عکس ازش می خواهد می گوید پسرتان زخمی شده.
**: افرادی که آمده بودند از سپاه بودند؟
خواهر شهید: بله.
**: گفتید یک خانم بوده؟
خواهر شهید: دو تا خانم و یک آقا.
**: سه نفر آمدند که به مادرتان این خبر را برسانند؟
خواهر شهید: آره.
**: از مادرتان عکس می خواهند و گفتند که پسرتان زخمی شده؟
خواهر شهید: زخمی شده و برویم طرف باغ رضوان برای شناسایی، ببیند اگر چیز است، شاید هم اشتباه هست، آره، گفت شاید هم اشتباه است. گفت که شاید محمد حسینی است و اشتباه شده.
**: گفتند باغ رضوان، مگر نگفته زخمی شده؟
خواهر شهید: اینها تازه از طرف هواپیما می آورند آنجا، بعد مامانم همین طوری خوشحال می شود می گوید اگر محمد حسینی است که اشتباه است، زنگ می زند به بابام، بابام از همان سر کار با لباس های کارش می آید، بعدش می بیند که آنها آنجا نشستند، بعد او هم خیلی شوکه می شود. صبحانه هم که نخورده بود، همین طوری شوکه می شود. سمت آنجا می رود همین طوری، به آنها هم کار نداشته که نشسته بودند، فوری می رود و آنجا خودش متوجه می شود که درست است و به شهادت رسیده.
بعد خانه که می آید، مامانم مثلا به خواهر شوهرم خبر می دهد که به سمیرا یک طوری بگویید که متوجه نشود، یک طوری مثلا به بهانه یک چیزی بیاورید خانه مان، یک نذری، یک صلواتی، یک چیزی. آن روزها قبل از عید نوروز بود دیگر، خانه تکانی و اینها بود، همه چیزهایم را شسته بودم و می خواستم در لباسشویی بیندازم و بشورم، که خواهرشوهرم آمد گفت که اینها را ولش کن، همین الان لباس هایت را بپوش برویم خانه مامان. بعد من همین طور به خواهرشوهرم گفتم تو چرا هوس خانه مامانم اینها را کردی؟ تو که هیچ وقت نمی رفتی آنجا؟ گفت نه، این دفعه را من می روم، بگذار خانه اش را می بینم؛ مثلا دختر ازشان گرفتیم...
**: فامیلتان می شود شوهرتان؟
خواهر شهید: نه بیگانه است. بعد رفتم آماده شوم همین طوری خانه ام هم قر و قاطی. بعد رفتم یک مانتویی بپوشم خواهرشوهرم گفت نه این مانتو را نپوش، یک مانتوی سر سنگین تر بپوش. بعد می خواستم بروم آرایش کنم، گفت نه اینها را هم نمی خواهد بمالی، همین طور ساده بهتر است. گفت که لباس سر سنگین بپوش، بعد گفتم باشد، پوشید، برای بچه ام هم چیزی نگرفتم، همین طور بچه ام را بغل کردم، بعد آمدم کفش بپوشم، یک کفش پاشنه بلند داشتم گفت آن را نمی خواهد بپوشی، یک کفش بی صدایی یک چیز معمولی بپوش، یک دقیقه می رویم و بر می گردیم دیگه چرا اینقدر چیزش می کنیم. بعد من همین طوری یک دقیقه نگاهش کردم گفتم خدایا به لباس پوشیدنم به کفش هایم کار دارد، گفتم ولش کن، گذشت کنم، خوشحال بودم که خانه مامانم می روم دیگر، یک چیزی سر هم کردم پوشیدم و رفتم. رفتیم در مسیر خواهرشوهرم من را برد خانه یکی از فامیل های خودشان، گفت که اینجا یک دقیقه ای معطل شو تا من بروم داخل و برگردم. رفت با آنها فکر می کنم یک چیزهایی پچ پچ کرد، یک چیزهایی حرف زد، گفت و برگشت.
**: شما در کوچه منتظر ماندید؟
خواهر شهید: آره. بعد آنها گفتند که ما یکسر هم خانه شما می آییم حالا دلت بد نشود که بگویی دم در ایستادیم و آمدیم سر زدیم و خانه شما نیامدیم. گفتم باشد مشکل ندارد. آقا من یک طوری به من نگاه کردند، چون خواهرشوهرم انگار ماجرا را به آنها گفته بود، یک جوری نگاه کرد و خداحافظی کرد و رفتیم سمت خانه ما. وقتی میخواستیم برسیم، بچه بغلم بود این گوشی را از داخل کیفم درآوردم که زنگ بزنم به مامانم که ما داریم می آییم، خواهرشوهرم هم دارد می آید اگر خانه ات یک مقدار به هم ریخته است، جمع و جورتر کن. دیدم مامانم گوشی را برداشت همین طور معمولی گفت باشد، جمع کنیم باشد مشکلی ندارد. همین طور معمولی عکس العملی نداشت. بعد من خوشحال بودم ... طرف خانه رسیدیم، بعد به خواهرشوهرم هم در راه گفتم که چطور شد که تو صبح ساعت های ده تصمیم گرفتی خانه مامانم بروی؟ اصلا تو نمی رفتی، فقط خودم با شوهرم می رفتم، تو نمی رفتی. بعد نگاه می کنم که پشت سرم پدرشوهرم هم پیاده دارد می آید. ما با اتوبوس آمده بودیم او پیاده، گفت بروید من یواش یواش می آیم، بعد هیچی، همین طور رفتیم گفتیم باشد طوری نیست بگذار بیاید. بعد خوشحال شدم. رفتیم به سمت خانه مامانم دیدم درش باز است، یک موتوری هم ایستاده، موتور دم در است. بعد به خواهرشوهرم گفتم تو یک دقیقه بایست تو نمی خواهد بیایی، من اول می روم سر می زنم اگر اوکی بود بعد می گویم بیا داخل. گفت نه اینطوری نکن بگذار با هم برویم. گفتم نه ببین هر چی که من دارم می گویم بایست دیگر.
*معصومه حلیمی
ادامه دارد...