به گزارش حلقه وصل، کتاب «خاطرات نادری» به همت مهدی علیمرادی در انتشارات سوره مهر منتشر شد که این اثر، خاطرات خود نوشت اسماعیل نادری، یکی از فرماندهان شجاع و مخلص دوران دفاع مقدس است.وی بخشی از خاطرات خود را به صورت روزنوشت گردآوری کرده بود که نویسنده اثر با خواندن این خاطرات، برای نگارش زندگی نامه وی اقدام می کند؛ به طوری که پس از مصاحبه و کسب اطلاعات بیشتر و بارها بازخوانی، اصلاح و بازنویسی، کتاب «خاطرات نادری» در دسترس مخاطبان قرار میگیرد در واقع این اثر را میتوان از جمله آثار تاریخ شفاهی دوران دفاع مقدس دانست.
این نوع کتابها میتواند سند مهمی در زمینه وقایع هشت سال دفاع مقدس باشد؛ به طوری که آیندگان با مطالعه این کتابها خواهند فهمید چه بر سر مردم ایران و فرماندهان دفاع مقدس در دوران جنگ تحمیلی آمده است.
نویسنده در مقدمه کتاب، درباره نحوه آشنایی با شخصیت راوی و شروع نگارش خاطرات وی، مینویسد:
«به واسطه قلم زدن در فضای ادبیات داستانی و شعر، پایم به دفتر فرهنگ و مطالعات پایداری حوزه هنری اراک باز شد. بی تجربه بودم و بی شناخت؛ اما مصاحبه گرفتم و کلاس رفتم و خواندم و خواندم. با شوق از مصاحبه هایم برای پدرم می گفتم و باب حرف زدنمان بیشتر می شد. یک روز بعد از صحبت های بسیاری که با مسئولان حوزه هنری داشتم به منزل آمدم و گفتم: «بابا، اسماعیل نادری را میشناسی؟» می شناخت، از رنگ و سوی چشم هایش، از بی واسطه چرخیدن سرش به سمتم می دانستم که می شناسد. حرف زدیم و فهمیدم پدرم و دایی دیگرم سرباز او بودند و عمویم هم در گردان او به شهادت رسیده است. کار به همین جا ختم نشد و هر بار که به یکی از اقوام می رسیدم از اسماعیل نادری می پرسیدم و بیشتر و بیشتر از او می فهمیدم. البته تمام این ها در مدت هفت هشت ماه قبل از این بود که خاطرات ایشان را لمس کنم. در تمام این مدت با شناخت نسبی که از ایشان به دست آورده بودم و می دانستم خودشان صاحب قلم در ادبیات پایداری هستند و با لمس کردن خاطرات بی شمار ایشان از جنگ، فهمیدم کار بسیار بسیار سختی پیش رو دارم و امروز بعد از گذشت حدود ۵ سال و بعد از ۱۵ بار تدوین و خوانش و ساعت ها مصاحبه و حضور در منزل ایشان کار به جایی رسیده است که آماده آشنایی بیشتر تمام هم نسل های من از اسماعیل نادری هاست.»
در بخشی از کتاب میخوانیم:
«حدوداً یک ماه از نابینایی مطلقم می گذشت. تقریباً هفته ای دو سه جراحی روی چشم هایم انجام می دادند. بعد از یک ماه که در بیمارستان امام تحت درمان بودم، خبر خوشی دادند که احتمال برگشتن بینایی ام از پنجاه درصد بیشتر شده. این مقدار در توان و تخصص و تجربه و تجهیزات ما بود. بقیه را باید با دعا کردن از خدا می گرفتم. می دانستم هر چه مربوط به خدا باشد به واسطi مادرم که اهل ذکر است، برآورده می شود. جعفر آقا موضوع دعا را به مادر و پدر و دوستان هیئتی ام گفت. دو روز به عید سال ۱۳۶۵ بیشتر باقی نمانده بود. از خدا می خواستم اگر قرار است برای اولین عید زمان جنگ در کنار خانواده باشم، بتوانم ببینم. اگر بینایی ام برنمی گردد، همین جا بمانم بهتر است تا عید اعضای خانواده را هم مثل دید چشم هایم سیاه و تاریک کنم.»