به گزارش حلقه وصل، سعید آجورلو، کارشناس سیاسی در یادداشتی به بررسی معانی تحولات افغانستان و قدرتگرفتن طالبان در این کشور پرداخته است. متن کامل این یادداشت به شرح زیر است:
درباره قدرت گرفتن طالبان در افغانستان حرف و سخن فراوان است. در این مطلب سعی می کنم از منظر روابط بین الملل ( سطح جهان و خاورمیانه) ، جامعه شناسی سیاسی، تئوری های انقلاب، نظریه های دولت و ادبیات جنبش های اسلامی معاصر این اتفاق را بحث و تحلیل کنم. که البته هر یک از این دریچه های تحلیلی خود استعداد مباحث مفصلی را دارند.
۱/ روابط بین الملل:
الف: سطح جهانی
اگر قرار باشد سیاست آمریکا در مقابل خاورمیانه تبدیل به یک تصویر شود حتما آن تصویر، لحظه سقوط فردی است که آویزان به هواپیما به آسمان رفت و بعد آن چنان که ما دیدیم مثل یک نقطه از دوردست در آسمان رها شد و شوربختانه جز پیکری بی جان از او چیزی نماند. و اگر قرار باشد این سیاست تبدیل به کلام و سخن شود، چندی قبل در کلام جو بایدن آمد که؛ ما برای کشوری که برای خود نمی جنگد، نمی جنگیم. تصاویر و کلمات به اندازه کافی واضح و صریح هستند. نوعی بازگشت از جاه طلبی آمریکای چند دهه پیش که با لشکرکشی بوش پسر نگاهی سخت و ایدئولوژیک به خاورمیانه داشت و با تقلیل دادن سیاست به دولت و ارتش پا در سرزمین مسلمانان گذاشت حال آنکه دو دهه بعد، از دل ویلسونیسم بوش پسر و وعده دموکراسی سازی، داعش و طالبان یکی در عراق و دیگری در افغانستان سربرآوردند تا عبرتی برای پندگیرندگان باشد که آن روی استعمار، دموکراسی نیست بلکه هرج و مرج و استبداد است.
درسی که بایدن گرفته و با بی مسئولیتی آن را پس می دهد همان چیزی است که اوباما دریافته بود و ترامپ شعارش را داده بود؛ در باطن این غیرنظامی شدن سیاست خاورمیانه ای ایالات متحده رازهای فراوانی پنهان است؛ چه ترس از هیولای چین چه ناامیدی از جنگ های بی پایان خاورمیانه و چه ناتوانی اقتصاد آمریکا برای پاسخ به مسئولیت های ابرقدرتی. سخن و کلام وعمل بایدن اعلام شکست سیاست های خاورمیانه ای ایالات متحده است که قبل تر از این پشت کلمات و سیاست بازی ها پنهان می ماند اما اکنون کاملا عیان و ظاهر است. آمریکا برای ادامه سیاست های جاه طلبانه اش در منطقه و یا برقراری هژمونی منطقه ای به اندازه کافی توان اقتصادی و قدرت معنایی ندارد. وگرنه کدام نشانه واضح تر از اینکه افغانستان را به گروهی تحویل داد که قرار بود نابودشان کند. طالبان به قول بایدن از دشمنی هراس انگیز به گروهی نرمال تبدیل شده که دیگر ایالات متحده را تهدید نمیکند. عقب نشینی واشنگتن از سیاست ادعایی جنگ های پیشگیرانه و مبارزه با تروریسم یک نقطه نشان دار تاریخی بر مبنای روند افول ایالات متحده است.
ب: سطح خاورمیانه
خاورمیانه پس از تغییر سیاست ایالات متحده به چه سمتی می رود؟ دو احتمال متصور است ؛ دور جدیدی از توازن قوا شامل خودیاری و بازدارندگی با محوریت قدرت و سلطه و هژمونی که در سال های گذشته به اندازه کافی زیرساخت های آن وجود داشته و البته شاید دور جدیدی از مذاکرات منطقه ای با محوریت امنیت. به تعبیری یا باید شاهد دور جدیدی از هرج و مرج و آنارشی و رادیکالیسم با هدف افزایش قدرت دولت ها باشیم یا نوعی محافظه کاری با هدف حفظ امنیت در منطقه. واقعیت این است که هم پیمانان آمریکا در منطقه برای رویکردهای رادیکال از حمایت ایالات متحده مطمئن نیستند و چه بسا ناامید هم هستند پس به نظر نمی رسد که در کوتاه مدت به این سمت حرکت کنند.
حال آنکه خبرهایی که درباره مذاکرات ایران- عربستان شنیده می شود موید تلاش هایی برای به جریان انداختن رویکرد دوم است. البته در این میان نگاه لیبرالیستی به معادلات منطقه همان قدرغیرواقعی است که نگاه رئالیستی غیرمطلوب. خروج نیروهای آمریکایی از افغانستان همان قدر که بخشی از اهداف جبهه مقاومت را تامین می کند اعتماد به نفس بیشتری از بابت قدرت گرفتن طالبان به سعودی می دهد. ضمن اینکه ثبات خاورمیانه که برآمده از بی نیازی منطقه از مداخلات سیاسی آمریکا باشد، خوشایند این کشور نیست. حدی از بی ثباتی و دشمنی و تضاد برای آمریکا لازم و ضروری است. کشورهای خاورمیانه شاید در پس مذاکره ظاهری برای افزایش امنیت، در باطن به دنبال حداکثر کردن قدرت خود باشند. حال آنکه اگر قرار بر عبرت گرفتن باشد، خروج ایالات متحده از افغانستان بزرگ ترین پند برای متحدان این کشور در منطقه است که صلح پایدار که برآمده از گفت و گو و همکاری باشد با ذهن آمریکازده برخی کشورها ممکن نیست.
۲/ جبهه مقاومت
سوال این است که با غلبه طالبان بر دولت افغانستان ، آینده جبهه مقاومت چگونه خواهد شد؟ واقعیت این است که طالبان خود را جنبشی علیه استعمار خارجی و استیلای آمریکا معرفی کرده و اکنون خود را پیروز نبردی ۲۰ ساله علیه ایالات متحده معرفی می کنند. از همین جهت است که جنبش حماس به عنوان بخشی از جریان مقاومت زودتر از هر دولتی پیام تبریک به سوی طالبان روانه می کند که البته غیر از انگیزه های جنبشی، می تواند ریشه در اشتراک مذهبی هم داشته باشد مانند آنچه در حین پیروزی اخوان بین حماس و مرسی روی داد. حمایت اردوغان در کنار همدلی مولوی عبدالحمید با طالبان را هم می توان در همین جهت ارزیابی کرد. با این همه اما وجه اشتراک جبهه مقاومت، ایستادن در مقابل رژیم صهیونیستی است که غیر از حماس نزد سایر متحدان طالبان از جمله دولت سعودی دیده نمی شود.
مقاومتی که میان خود و رژیم صهیونیستی حائل ایجاد نکند مقاومت عقیم و منفعل و مصنوعی است. در چنین شرایطی بیم آن وجود دارد که از دل شعار مبارزه با استکبار نوعی از مصالحه با رژیم غاصب تولید شود که به جای حمایت از حق مردم فلسطین ، مرزبندی را به درون جبهه مسلمانان بکشد. این بزرگ ترین خطر برای جبهه مقاومت است. همان گونه که اسلام بنیادگرا بزرگ ترین رقیب اسلام مجتهدانه و نوگرایانه است ، مقاومت مصنوعی و بدون مرزبندی با اسرائیل بزرگ ترین آلترناتیو غرب مقابل جبهه مقاومت است.
۳/ جنبش های اسلامی معاصر
در ادبیات جنبش های اسلامی معاصر به صورت واضح با دو گرایش استعمارستیزی به صورت اعم و استبدادستیزی به صورت اخص مواجه ایم. ریشه پدید آمدن این دو گرایش در این سوال نهفته بود که چگونه باید با سیطره غرب بر شئونات زندگی مسلمانان مواجه شویم. از دل پاسخ به این سوال در میان مسلمانان به خصوص اهل سنت، اندیشه بازگشت به سلف صالح قدرت و قوت گرفت. تفسیری از سلفیسم که در اندیشه بنیادگرایانی چون عبدالوهاب، القاعده، داعش و طالبان نمود دارد البته وجه واقع گرایانه تری در اندیشه اخوان و صورت محافظه کارانه، عرفی و نهادی در دولت سعودی به خود گرفت.
جنبش های اسلامی معاصر در میان شیعیان اما هم وجه محافظه کارانه در قالب سنت گرایی سید حسین نصر داشت که تقریبا بدون پاسخ به مسائل روز جنبه ای توصیه ای و صرفا منتقدانه پیدا کرد و نتوانست فرزند زمان خود باشد. و هم وجه مبتکرانه و خلاقانه نزد مجتهدان نواندیش و اصولی به رهبری امام خمینی(ره) و شاگردان ایشان چون آیت الله بهشتی و شهید مطهری و آیت الله خامنه ای یافت و اسلام سیاسی را در قالب دولت دینی در پاسخ به مسائل زمانه به متن مسائل آورد. گرچه در شکل روشنفکری دینی چپ و راست از شریعتی گرفته تا سروش و بازرگان هم جلوه هایی داشت که در نهایت در سطح دولت و سیاست تثبیت نشد.
در میان این سه طیف در نهایت ایده اسلام سیاسی تبدیل به دولتی مدرن و نهادی چون جمهوری اسلامی شد که هم مقابل هژمونی غرب ایستاد و هم مردم سالاری و جمهوری را به بطن سیاست آورد و یا به تعبیری سیاست را مردمی ساخت. ادبیات جنبش های اسلامی در میانه رادیکالیسم و محافظه کاری؛ از سید قطب گرفته تا رشید رضا، در میانه چپ روی و راست روی ؛ از شریعتی و پیمان گرفته تا بازرگان و سروش، داستانی طولانی دارد که تحولات معاصر را می توان بر اساس آن توضیح داد. طالبان از این جهت جنبش بازگشت به گذشته و منتقد استیلای غرب بر سرزمین های اسلامی است.
فلسفه سیاسی طالبان اما مبتنی بر خلافت گرایی محلی است که بر خلاف داعش که به دنبال گسترش جغرافیا است نشانه ای برای فراتر رفتن از افغانستان در اندیشه آنان دیده نشده است. این خلیفه گرایی در استفاده از کلمه امارت اسلامی به وضوح قابل حس است. سوال این است که این جنبش محافظه کارانه چگونه نظام سیاسی خود را در نسبت به اقوام مختلف و جامعه مدنی و معادلات بین المللی مستقر می سازد. و اساسا امکان استقرار خلافت اسلامی به جای دولت مدرن و امارت اسلامی به عنوان شکل و رویه این حکومت وجود خواهد داشت؟ اگر چنین شود بخش مهمی از اندیشه سلفی گری که ریشه در جناح محافظه کار جنبش های اسلامی داشته عملی شده است؛ از اخوان المسلمین تا القاعده. در چنین شرایطی اما لازم است تا روشنفکران انقلاب اسلامی با صدایی رسا از اهمیت مردم محوری و جمهوریت و عقلانیت که در ذات انقلاب اسلامی بوده و به صراحت در قانون اساسی کشور قرار داده شده، سخن بگویند تا اسلام سیاسی مجتهدانه در مقابل هرگونه بنیادگرایی تمییز داده شود.
۴/ نظریه های دولت
تردیدی نیست که فرآیند دولت- ملت سازی در خاورمیانه ناقص و معیوب است. گرچه در برخی از کشورها مانند ترکیه و ایران و مصر تا حدود زیادی این فرآیند طی شده اما در کشورهایی مثل لبنان، عراق و افغانستان همچنان انگیزه های مذهبی، قومی و فرقه ای بر انگیزه های ملی ترجیح دارد. از ادعاهای اصلی ایالات متحده در لشکرکشی به خاورمیانه حل مساله دولت- ملت سازی در کشورهایی چون عراق و افغانستان جدا از مساله صدور دموکراسی بود. بوش گمان می کرد راه حل توسعه سیاسی، حمله نظامی است؛ چه هدف ثبات سیاسی و نهادسازی باشد چه انتقال مسالمت آمیز قدرت. توسعه سیاسی مورد نظر با دو تعریف فوق عایدی چندانی نداشت و نهایتا آنچه در این دو کشور مشاهده شد دولت های ضعیفی بود که اولا نتوانستند وجه ملی خود را تقویت کنند و به واسطه یکپارچه نبودن ملت تبدیل به نماینده همه مردم نشدند و از سوی دیگر به دلیل ترجیح منافع شخصی و فساد در شکل دادن به دولتی قوی و مقتدر ناکام ماندند.
عدم احاطه به قلمرو جغرافیایی ، ضعف ارتش های ملی ، بوروکراسی فاسد چیزی شبیه بی دولتی را بیشتر در افغانستان و بددولتی را در عراق موجب شد. فرصت از کف رفته برای تشکیل دولت ملی با ظهور طالبان که اساسا به دولت مدرن اعتقاد ندارند می تواند حاوی خطر باز شدن راه بر دولتی فرقه ای و محفلی باشد که با برداشتی سطحی و دم دستی از شریعت نتواند دوام یابد و تبدیل به دولت همه مردم افغانستان نشود و در نهایت به ادامه بی ثباتی بینجامد. طالبان شکل انقلابی دولت سعودی و صورت محافظه کار القاعده است که در آستانه گذار از یک جنبش به یک دولت است. طالبان بر اساس نظریه های دولت ، پاسخ طبیعی اما نامطلوب به آنارشی و بی دولتی و بی کفایتی امثال اشرف غنی است. از دل یک دولت غیرملی و غیرمردمی و سیاست مداری فرصت طلب چون غنی در سرزمینی مانند افغانستان از نگاه جامعه شناسی توقع سربرآوردن حکومتی غیر از طالبان با هر چه جور درآید با منطق جور در نمی آید.
۵/ نوطالبان؟
آیا طالبان فرزند زمانه و مصلحت گرا خواهند شد و به فقه الدوله ای دست خواهند یافت که توانایی پاسخ به نیازهای مردم بر اساس اصول شریعت را داشته باشد یا خیر؟ آیا فلسفه سیاسی طالبان پایی بر زمین می گذارد یا همچنان در آسمان سیر خواهد کرد؟ آیا طالبان تبدیل به حکومتی عرفی و زمانه ای و زمینی می شود؟ طی دو روز گذشته علامت هایی چون اعلام عفو عمومی و بازگشت زنان به محل کار و چیزهایی از این دست بیشتر به دنبال آرامش فضای بین المللی و گذار بدون تنش به قدرت از جانب طالبان است. اساسا طالبان نه در نوع نگاه به شریعت و نه در فلسفه سیاسی برآیند رای و نظر و خواسته اکثریت مردم افغانستان نیست و فاصله میان این جنبش و فرزند زمانه بودن فاصله ای نیست که به این کوتاهی طی شود. همان گونه که تبدیل شدن طالبان به یک گروه نرمال حتما به انشقاقی بزرگ در این جنبش منجر خواهد شد، عرفی نشدن این جنبش هم از دوام و عمر آنها در دولت داری می کاهد.
این بزرگ ترین معمایی است که درباره طالبان پیش روی ما قرار دارد. فعلا طالبان تلاش می کند بدون حساسیت زایی به این معادله پاسخ موقت دهد تا پس از استقرار، مدل مطلوب خود را در طول زمان اجرایی کند. هرگونه زیاده روی طالبان درعرفی شدن به گسست ایدئولوژیک در بدنه منجر می شود و ممکن است اساس هویت طالبان را به خطر بیندازد. در عین حال گذشته تاریک این جنبش به هیچ وجه رابطه میان آنها و مردم خود و برخی کشورهای منطقه را به این راحتی معتدل نخواهد کرد. طالبان تا درباره گذشته خود به صورت صریح توضیح ندهد، نمی تواند درباره آینده سخن بگوید. آنها درباره انبوهی از حملات تروریستی علیه مردم معمولی مظنون و در بسیاری متهم هستند. با تقیه سیاسی فقط می توان زمان خرید.
۶/ جامعه شناسی سیاسی
مساله اصلی جامعه افغانستان هویت سیاسی و اجتماعی است. جامعه ای که به نظر می رسد به واسطه دولت ضعیف مرکزی در گذار از امر سنتی به امر جدید دچار ازهم گسیختگی و بحران هویت شده است. این جامعه دارای روشنفکران و نخبگان مطرح و موثری است اما در مقابل انسجام و قدرت بسیج کنندگی طالبان ناتوان شده است. طالبان نه نماینده اکثریت افغانستان که از سوی بخشی از مردم پاسخی به مشکلاتی چون ناامنی و فساد و ضعف دولت مرکزی است. این جامعه ضعیف شده روی دیگر دولت ضعیف مرکزی بود که در فساد و فرصت طلبی اش خبر حمل چمدان های پول از سوی اشرف غنی کفایت می کند؛ منقطع از دولت، بدون چشم انداز ، بدون رهبر و بدون سیاست مدار ملی. با آمار بالای فقر، کمبود آموزش، مشکل بهداشت و شغل. چنین جامعه اتمیزه شده ای است که در مقابل طالبان منفعل می شود. دولت های دو دهه اخیر در کابل نقش اصلی را در تضعیف جامعه داشتند که نمونه واضح آن در دولت اشرف غنی قابل ملاحظه است. تسلیم شدن دولت مرکزی و ارتش نشانه ای از بحران هویتی و انفعال ناشی از نبود چشم انداز برای آینده کشور است که ترجمه به پیشروی طالبان میشود. واقعیت اما فقط پیشروی طالبان نیست که عدم انسجام و بی انگیزگی در مواجهه با طالبان است. اکنون مردم افغانستان دریافته اند که استعمار به دموکراسی نمی انجامد بلکه بنیادگرایی و استبداد می زاید. برای استقلال هم باید با استعمار جنگید هم استبداد.
۷/ آینده افغانستان
دولت آینده افغانستان بدون مشارکت جریان های مختلف شامل گروه های مختلف جهادی، غیرپشتون ها و بدون مکانیسم های مشارکتی و رقابتی اگر قابل تشکیل باشد قابل دوام نخواهد بود. برای همسایگان این کشور از جمله ایران بیش از هر چیز ثبات این کشور اهمیت دارد که البته ثبات بدون امنیت و رضایت جامعه و توجه به منافع مردم دست یافتنی نیست. تبدیل شدن افغانستان به اهرمی برای دولت های حامی بنیادگرایی در منطقه و استفاده از آن در جهت منافع درهرگونه مذاکره ای نه به صلاح منطقه و نه به صلاح کشور ما است.
خروج ایالات متحده از افغانستان بهترین فرصت برای شکل دادن به یک دولت ملی و اجماعی است که نه فقط یک پروژه برای کشورهای غربی بلکه بخشی از فرآیند امنیت و ثبات و پیشرفت افغانستان باشد. ایران هزینه فراوانی برای مبارزه با تروریسم و بنیادگرایی افراطی داده است و طبیعتا منافع ملی و منطقه ای را در مبارزه با این گروه ها تعریف می کند. طبیعی است که امنیت دسته جمعی و به هم پیوسته منطقه در گروی مبارزه با هرگونه رادیکالیسم و بنیادگرایی است که با دولتهای صالح، ملی و مسالمت جو و تعامل گرا ممکن است. در این میان حتی می توان به دولت های مرکب شامل مدل های فدرالی و منطقه ای هم فکر کرد تا پاسخی به گوناگونی قومیتی و مذهبی در افغانستان داده شود. فراموش نکنیم که طالبان مساوی افغانستان نیست؛ این واقعیت در محافظه کاری کشورهای جهان در به رسمیت شناختن طالبان کاملا مشهود است.
نظام بین الملل هنوز به صورت دوژور، طالبان را به رسمیت نشناخته و فاصله اش را با این گروه حفظ کرده است. در این میان واکنش جمهوری اسلامی هم در مقابل طالبان باید به اندازه مرموز و پیچیده بودن طالبان، پیچیده و چندبعدی باشد تا هم منافع ایران و هم منافع مردم افغانستان تامین گردد.