حلقه وصل: از قبل هماهنگ کرده ایم که چه ساعتی تماس بگیرم ، پیش از این یک بار و مختصر آن هم روز قبلش باهم صحبت کرده ایم ، ساعت را نگاه میکنم ، شماره را میگیرم و با همان انرژی مضاعف سری اول صدا را میشنوم، بعد از احوال پرسی می رویم سراغ روایت ...
می خواهم یک معرفی اجمالی از خود و خانواده اش داشته باشد ، خانم خسرویان متولد اواخر دهه ی ۶۰ است دانشجوی ارشد حقوق است ، درباره ی پایان نامه اش صحبت می کند که چیزی به آخرش نمانده ، درباره ی فعالیت های اجتماعی اش هم میگوید، دوست دارد بیشتر از سابقه ی فعالیتی خودش بگوید تاخانواده ، ظاهرا خوب می داند فقط خود آدم است که فاعل دنیا و آخرت خودش میشود.
گوشه ی دفترم با خط کج و معوج می نویسم : فعال به معنای واقعی کلمه!
می رسیم ایستگاه اصلی ، می پرسم : فعالیت جهادی ایام کرونا رو چطور و از کی شروع کردین؟
با یک اطلاعیه در یکی از گروه های فضای مجازی آشنا شدم برای افرادی که علاقمند بودند که شروع اش با دوخت ماسک بود ، اونجا فرم پر کردم و فردای اون روز که جمعه بود باهام تماس گرفتن و گفتن می تونین بیاین و چرخ تون روهماگر دارید همراهتون بیارید؟
منم رفتم...
من خودم نگران کرونا بودم واقعا، اما وقتی همچین فراخوانی رو دیدم انگار ندای درونم میگفت این جا جاییه که باید بخاطر این بیماری از خونه زد بیرون، تا قبل از اون توی زندگی م همچین چیزی از درون برام اتفاق نیفتاده بود.
رفتم و فعالیتمون رو شروع کردیم.
با دوخت ماسک شروع شد ، بعد به گان و لباس های بیمارستانی ختم شد که رایگان در اختیار بیمارستانها قرار میگرفت.
درباره ی مکان فعالیت سوال می کنم که جواب میدهد: _اول خانه جوان بود و بعد ورزشگاه چندمنظوره ی شهید نصر ، فاز دوم بسته های معیشتی آماده میکردیم ورزشگاه پوریای ولی، حالا خداروشکر فاز دوم فعالیتمون هم به خوبی تموم شده.
همینطور که میگوید من دارم پیش خودم دودوتا چهارتا میکنم که حتما این حجم فعالیت خیلی وقت گرفته ، فکر میکنم سروصداهای ندای درون خیلی آدم ها راه به جایی نبرده ،حتما برای منی که دخترم یک خانواده ی همراه لازم است تا بی دغدغه و نگرانی رو کنم به ندای درونم و بپرسم: جانم؟
میپرسم و میگوید :خانواده م چون من رو میشناختن که محتاط و مراقبم مخالفتی نداشتند ، از طرفی اونهاهم خیلی استقبال کردند چون بخشی از حس خوب این تصمیم به اونها تعلق داشت.
درباره ی تعداد خانم ها و آقایانی که فعالیت داشتند می پرسم ، میگوید: در تیم ما اکثرا خانم بودند، اما در کل مردها و زن ها از هر قشری حضور داشتند ، کارهای مختلف رو بعهده میگرفتند ؛ کنترل کیفی ، انبار داری ، رسانه ، آماده کردن کش ها و پک کردن تولیدی ها و کارهای دیگه
میخواهم از آمار و ارقام و اطلاعات کمی فاصله بگیریم ، درباره ی تجربیات آن فضا و آدم هایش می پرسم با حالت کشدار میگوید: زیاد بودند ، خیلی زیاد و هرچقدر سعی کنم نمی تونم یک یا چندشخص خاص رو نام ببرم
بعد ادامه میدهد ؛ _از تک تک آدم هایی که اونجا بودن درس گرفتم. یعنی شما درنظر بگیرید که یکدفعه ۳۰۰ نفر شماره ی جدید به مخاطبینتون اضافه بشه،من از تک تک اون ۳۰۰ نفر درس گرفتم.
پیش خودم فکر میکنم که معلوم است ، تلاش برای این کار هم فایده ندارد ، این آدمها با جمع شان ، یعنی بعلاوه شدن تک تکشان پشت سرهم توی خاطر تاریخ ثبت میشوند.جدا کردن هرکدام یعنی ناقص شدن تاریخ.
با انرژی ادامه میدهد ؛_اینکه اکثرا جوون های دهه ی ۷۰ و ۸۰ اونجا فعالیت داشتند از چیزهای عجیب بود ، حتی ما دهه نودی داشتیم که میومد و کارهای مناسب سن خودش روبهش محول میکردیم. از همه قشری آدم داشتیم ، از روحانی گرفته تا کمتر مذهبی ها.
خاطره های زیادی دارم از سروکله زدن با بچه های سن های مختلف!
انگار چیزی به ذهنش رسیده باشد تا بتواند منظورش را بهتر برساند میگوید:_فکر کنید ؛ یکی هست که سنش از تو خیلی بیشتره ، باهاش باید با زبون خودش صحبت کنی ، با کسی که هم سن توئه به زبون خودش و اونیکه کوچیکتره یه شکل دیگه ، با خانم اش یک طور باید حرف زد با مرداش یک طور دیگه و تک تک این لحظات برای من خاطره بود. اونجا سن و سال مطرح نبود ، پیر و جَوون نمی شناخت. همه از صبح میومدن و تا شب می موندن. بعضی وقت ها ما که نقش هماهنگ کننده داشتیم کم می آوردیم کهچرا خسته نمیشن ؟ گاهی تا تموم شدن مواد اولیه ادامه می دادند.
میدونید ؟ شرایط بحرانی یک انرژی مضاعف هم میطلبه ، تا بتونی از پس این شرایط بربیای و تمام آدم هایی که اونجا بودن این انرژی رو داشتن و به هم منتقل میکردند ، شبیه یک چرخه ی رو به قوت بود و تقویت میشد._
بحث می رود سمت فعالیت بچه های دانشگاه ، از جوان های اصفهانی که در دانشگاه ها و شهرهای مختلف دانشجو بودند و بخاطر بیماری برمیگردند شهرشان میگوید.
یاد خاطرات فرج محمد قلی زاده می افتم، آنجا که نوشته بود موقع مرخصی آقا مهدی باکری می ایستاده روبروی رزمنده ها و میگفته؛ میروید پشت جبهه ، آن جا یک جبهه ی دیگر است.
حالا شما فکر کنید این دانشجوها که تا دیروز خط مقدمشان درس و تحصیل بوده را فرستاده اند مرخصی ، گفته اند بروید ! یک دسته شان برگشته اند پشت جبهه ، یک جبهه ی دیگر را دست گرفته اند. یک دسته هم مثل من آمده اند مرخصی ، بخورند وبخوابند.
از مسئولیتش در این طرح می پرسم ، با اکراه می گوید که مدیرتولید بوده و سریع ادامه میدهد :_ اما من تنها نبودم ، آدم های دیگه ای کنار دستم بودند که اگر اونها نبودند من کلا وجود نمی داشتم (و می خندد) بعد چندتایی را به سرعت نام می برد : ابن نصیر ، شریف زاده ، هاشم زادگان ...
می پرسم چقدر کارش را در فضای مجازی شخصی اش تبلیغ و روایت کرده؟
میگوید خیلی کم. راستش خیلی مایل نیستم. چون کار تیمیه ، همیشه اعتقادم در تبلیغ این کارها بولد شدن تیم است تا شخص. بسنده کردم به اطلاع رسانی ها مثلا اگر جایی نیرو میخواست. با صدای آهسته و خجالت زده میگوید : فکر میکنم اگه کار برای خداست ، طرف حسابمون همخداست ، خیلی با آدمها کاری ندارم.
میگوید : اما کارهای تیم رسانه ای شده.
آدرس میگیرم و پیش از آن مطمئنم که روایت این آدم ها مسکوت است ، مسکوت موقر...از آن وقار هایی که باید برایش خرج کرد ، خریدش.
تا اینجای صحبت منتظر بوده ام مثل پسرهای دوسال خدمت رفته ، لابلای حرف هایش دل را بزند به بحرطویل خاطره ، اما چیزی نگفته.
مستقیم میرومسر اصل مطلب ، میگوید: _خاطره زیاد است...و حالا پررنگ ترینش دارد واژه واژه می بارد توی گوشم:_ مثلا روز ولادت حضرت علی اکبر(ع)بود ، اون روز خیلی روز پرکاری بود و تنش های چندروز قبل روی هم جمع شده بود ، من خیلی تحت فشار بودم، رفتم کارگاه ، دوتا از خانم ها (اسمشان را میگوید) برای من بمناسبت روز جوان یک دسته گل با گل های بنفش خریده بودن. من اونروز فقط از خوشحالی اشک می ریختم.
دخترانه وریز میخندیم وبا تجسم دسته گل بنفش ذوق میکنیم، میگوید :_ نگه داشتن نسل جوون کنار همدیگه برای من خاطره ساز بود.بعضا پیش می اومد که با هم ، هم سلیقه و هم نظر نبودن ، حالا جمع کردن این ها کنار هم مثل تشکیل یه سازمان ملل بود..._
مثالش به دلم نشسته، ذهنم را درگیر می کند.
دوباره میرود سراغ اسم بردن از چندنفر، فکر میکنم اگر وقت باشد اسم تک تکشان را یادش هست ، او خوب میداند که این تسبیح بدون حتی یک مهره هم یکچیزش کم است، برای همین هم آن ۳۰۰ تا مخاطب را بعد از صفحه ی موبایل ، سنجاق کرده گوشه ی سینه اش...
از سختی های کار می پرسم :_ میگوید بلحاظ بدنی ، کار سنگینی خودش رو داشت، گاهی باید کل روز رو سرپا می ایستادیم ، سعی میکردم انرژی و روحیه ام رو حفظ کنم تا به دیگران هم منتقل شه.
و بعد برای بار دوم یا شاید سوم به حضور آدمهای رنگ و وارنگ (خصوصا جوانها) کنار همدیگر اشاره میکند ، که هرچندسخت اما نقطه ی پررنگ و ماندگار تجربه اش بوده و این تجربه را با دیگر تجربه های زندگی اش متفاوت کرده.
از دختر خانم هایی میگوید که روز اول حضورشان بلد نبودند با چرخ کار کنند و روز به روز آنقدر راه افتادند که از پس هرنوع دوختی بر می آمدند ، یا دختر مهندسی که علاوه بر فعالیت دوخت ، کم کم تعمیرچرخ هارا هم بر عهده گرفته .
میخواهم رزق های پایانی گپ و گفتمان را به من ببخشد ، می پرسم : حرفی ؟ سفارشی؟ نکته ای ؟
میگوید :بنظرم فعالیت های جهادی نباید قطع بشه. هیچ کس نباید منتظر حضور دیگری باشه.همه ی ما باید شروع کننده ی کارهای خوب باشیم.
معتقد است که جوانها را باید با این جنس کارها آشنا کنیم ، به آنها بگوییم قرار نیست در ازای هر فعالیتی پاداش مادی دریافت کنند.
تاکید دارد که شروع کننده باشیم...
گوشه ی دفترم می نویسم: نقطه سرخط !
ساجده سلطانی