حلقه وصل - ادبیات اردوگاهی آزادگان ایرانی در زندانهایی دشمن بعثی عجین با معارف بسیاری است. در کمپهای اسرای ایرانی در عراق تقابل دو فرهنگ دیده میشود؛ از یک سو فرهنگ رفتاری اسرای ایرانی که بیانگر ارزشهای اسلامی و انسانی رزمندگان ایرانی بود و در مقابل رفتارهای خشن، سرکوبگرانه و غیر انسانی دشمنان بعثی به وضوح نمایان شد.
یکی از جلوههای زیبای رفتارهای اسرای ایرانی در اسارت در هر ماه رمضان چون تابلوی زیبایی خود نمایی میکرد. این رفتارها سبب میشد حتی برخی از نگهبانان بعثی نیز تحت تأثیر قرار بگیرند.
در این نوشتار روایت آزادۀ گرامی آقای علیاکبر امیر احمدی از حال و هوای آسایشگاهشان را در کتاب آسایشگاه ۱۴ خواهیم دید.
***
با شروع ماه رجب و تکرار هرروزۀ دعای «یا من ارجوه لکل خیر و...» اردوگاه به سمت حالوهوای ماه مبارک رمضان پیش میرفت.
باوجوداینکه بچهها از لحاظ جسمی وضعیت مناسبی نداشتند و وضعیت سحری و افطاری هم چندان تعریفی نداشت، بهمنظور آمادگی روحی و معنوی، از ماه رجب و شعبان با شور و شعف مقدمات ورود به ماه رمضان را فراهم میکردند.
باآنکه اکثر اسرا در طول سال، روزهای دوشنبه، پنجشنبه و اول، وسط و آخر هرماه را روزه میگرفتند، با فرارسیدن ماه رجب، روزهگرفتن در این ایام همگانی میشد.
از نیمۀ شعبان به بعد، با تشکیل جلساتی برنامههای افطار، سحر، خواندن ادعیه و حتی پیشبینی برگزاری نماز عید فطر در دستور کار قرار میگرفت.
با شروع اولین ماه رمضان، مشکلات روزهداری در اسارت بیشتر خودش را نشان داد. خیلی محبت کردند و در تاریخ ۲۱ خرداد ۱۳۶۲، برابر با اول ماه رمضان، به هر آسایشگاه چند متر شلنگ دادند تا نیمهشب آب برای مصرف داشته باشیم. ساعت ۴ عصر وارد آسایشگاه میشدیم و درها قفل میشد. ساعت ۷ عصر از هر آسایشگاه پانزده نفر بیرون میرفتند تا قصعهای از آب آبگوشت هر یک برای ده نفر بگیرند. افطار ساعت ۸:۳۰ بود. سحری برنج سفید میدادند. از شب نوزدهم ماه رمضان اجازه دادند قرآن بهصورت آهسته قرائت شود ولی خباثت بعثیها تمامی نداشت. غروب ۲۱ ماه رمضان به آسایشگاه شماره ۲ رفتند و ضمن ضرب و شتم اسرا، افطاری آنها را روی زمین ریختند.
سال اول مفاتیح نداشتیم و تعداد معدودی دعاهای بلند ماه رمضان مثل دعای افتتاح، دعای سحر، دعای ابوحمزه و دعای جوشن را حفظ بودند، باید این دعاها بهاندازۀ کافی نوشتهشده و در بین دوستان پخش میشد. بچههای خطاط، در ساعات مناسب و با گذاشتن نگهبان، دعاها را مینوشتند. جمع محفوظات دوستان بهصورت مکتوب درآمد و تکثیر شد، در قالب یک مفاتیح دستنوشته به همۀ آسایشگاهها داده شد. این مجموعه شامل اکثر دعاها و زیارتنامهها بود. دعای کمیل، ندبه، سمات، مناجات خمسه عشر، مکارم اخلاق و... هرکس توشهای از این محفوظات داشت با دیگری قسمت میکرد. آرام و زیر لب میخواند و بقیه تکرار میکردند.
نگهداری ادعیه و جاسازی آن باید مخفیانه انجام میشد. اگر آن را پیدا میکردند، برای بچهها دردسر میشد.
دعاها در ماه مبارک رمضان بهنوبت استفاده میشد. قرآن در اردوگاهها تقریباً بسته نمیشد، مگر وقتیکه ناچار بودیم برای نظافت از آسایشگاه خارج شویم. حتی نیمههای شب افرادی بیدار میشدند تا بر اساس نوبتشان قرآن را تلاوت کنند.
بعثیها با روزهداری مخالفت نمیکردند؛ اما با حواشی آن مانند ادعیه و نماز جماعت، بسیار مخالف بودند و ما سعی میکردیم با مراقبتهای امنیتی، این کارها را انجام دهیم. برای بچهها، بسیار مهم بود که شب اول ماه مبارک غسل کنند.
وقت سحر، تعدادی دعای سحر را شروع میکردند، بقیه با این برنامه بیدار میشدند. گروهی مسئول آماده کردن سحری بودند. در حین سحری، بارها لحظات مانده تا اذان را اعلام میکردند. بچهها مقید بودند از چند دقیقه مانده به اذان صبح، از خوردن امساک کنند.
بعد از خوردن غذای مختصر سحری، منتظر میشدیم تا اذان را بگویند. اگر وضعیت مناسب بود، نماز جماعت و دعای کوتاه ماه مبارک بعدازآن خوانده میشد و برنامۀ جمعی بهپایان میرسید تا افرادی که مایل بودند استراحت کنند.
فروردین ۱۳۶۴ تسلیم خواستۀ ما شدند و به هر آسایشگاه، یک مفاتیحالجنان بزرگ و یکی هم منتخب دادند. از این مفاتیحها حداکثر استفاده را میبردیم تا اینکه در تاریخ ۷ آبان ۱۳۶۶ آنها را از ما گرفتند ولی ازآنجاکه میدانستیم روزی این کتاب ارزشمند را جمع خواهند کرد، بچههای هر آسایشگاه قسمتهای مهم آن را از مفاتیح بامهارت جدا و در محلهایی جاسازی کرده بودند. بعثیها به دعا خیلی حساس بودند. وقتی از فردی دعای کوچک سادهای میگرفتند، انگار بمبی از او گرفتهاند.
سال اول و دوم که هنوز جان و حال و رمقی داشتیم باآنکه ماه رمضان مصادف با تابستان بود، فعالیتهای طول روز تعطیل نمیشد؛ اما برخی از فعالیتها را جابهجا میکردیم؛ برای مثال، برنامههای ورزشی به نزدیک افطار موکول میشد تا انرژی بچهها تحلیل نرود.
از نیم ساعت مانده به غروب، حالوهوای آسایشگاه عوض میشد. سکوتی عمیق بر آسایشگاه سایه میانداخت. هر کس به نحوی راز و نیاز میکرد. وقتی اذان مغرب میشد، برادر غلامعلی سروانی با صدای ملکوتیاش ندای ربنا سر میداد و پسازآن، اذان میگفت. گاهی هم برادر حمزه محمدی با صدای زیبایش اذان میگفت.
ما هم با رعایت نکات ایمنی و صدای خفیف، گروهی ربنا میخواندیم تا همه برای افطار جمع شوند. برخی قرآن میخواندند. برخی ذکر میگفتند. عدهای هم بساط سفره را آماده میکردند.
بعد از دعای ربنا و اذان و نماز مغرب، با ذکر «اللهم لک صمنا» همه باهم سر سفره میآمدیم و با یکی دوتا شیرینی پیژی و یک لیوان کوچک بهاصطلاح چای شیرین افطار میکردیم. بعد از نماز عشا نیز قدری از جیرۀ غذایمان را میخوردیم.
بعد از افطار، برای دیدوبازدید، بعضی دوستان به سراغ دوستانشان میرفتند. در بهترین حالت، با قدری شکر که در آب ریخته میشد، بهاصطلاح شربتی آماده میشد و مراسم پذیرایی انجام میگرفت. این شکر در صورتی موجود بود که میزبان با سهمی از شهریۀ ماهانهاش موفق به خرید آن میشد یا هنوز شکرش تمام نشده بود. در شبنشینی ما خاطراتی از ایران، جبهه و موضوعاتی دیگر بیان میشد و بهجای خودمان برمیگشتیم.
تنها منبع آب ما برای افطار که کمی آب را خنک میکرد همان حبانۀ آسایشگاه بود که نهایتاً پنجاه شصت لیتر آب داشت. حبانه که جنسش از سفال بود، مثل کوزههای قدیم عمل میکرد و چند درجه آب را خنک میکرد. در آن هوای گرم، مجبور بودیم برای آب مقسم در نظر بگیریم تا همه بتوانند یکی دو لیوان از آب آن استفاده کنند.
ظهرها هوا بهشدت گرم میشد و بدن نحیف اسرا که از سوءتغذیه رنج میبرد، در برابر گرما کمطاقت میشد. ما که با توجه به امکانات موجود، برای هر مشکلی راهحلی تدارک میدیدیم، برای این مشکل هم دست به ابتکار زدیم. برای خنکشدن، کفنیهای لاشههای گوشت یخی را که از جنس نخ بود خیس میکردیم و آن را روی صورت و بدنمان میانداختیم و در زیر پنکۀ آسایشگاه دراز میکشیدیم تا برای لحظاتی هم که شده قدری خنک شویم.
فضیلت شبهای قدر چیزی نبود که از دست بدهیم. هر طور بود غسل شب قدر را در برنامۀ خودمان میگنجاندیم. دعاهای ماه رمضان روح آمادۀ اسرا را به آتش میکشاند. وقتی میخواندیم «اللّهم فک کلّ اسیر»، صدای هقهق گریهها بالا میرفت. «اللهم اکس کلّ عریان» را منطبق با وضع خودمان میدانستیم. «اللهم غیر سوء حالنا بحسن حالک» را با تمام وجود ندبه میکردیم و اینچنین بود که ماه مبارک برای ما حالوهوای دیگری داشت و فرصتی برای رشد معنوی ایجاد میکرد.
سال اول و دوم دعاها را زیر پتو و با چه مشقتی میخواندیم ولی از سال سوم توانستیم بنشینیم و انفرادی دعاهای وارده را بخوانیم. با کمی تلاش دعاهای افتتاح، جوشن کبیر، سحر و دعاهای «یا علی...» و «اللهم ادخل» را حفظ شده بودم.
برای اینکه چای تا افطار خیلی خنک نشود، سر سطل چای را میپوشاندیم، دور آنها را پتو میپیچیدیم و با طناب میبستیم.
برادر سیدعلیاکبر حسینی که قبلاً به لبنان اعزام شده بود و با احمد متوسلیان کار کرده بود، در شیرینیپزی مهارت داشت؛ زیرا پدرش شیرینیپزی داشت. ایشان با استفاده از شکر، تخممرغ و موادی که اسرا با پولشان از حانوت تهیه کرده بودند، میتوانست هرماه رمضان یکبار زولبیا و بامیه برایمان درست کند. هرچند تلخی یادآوری خاطرات گذشتهمان بیش از شیرینی این زولبیا و بامیه بود.
تعداد کسانی که در آسایشگاه ما روزه نمیگرفتند به شمارۀ انگشتان دودست هم نمیرسید. این بندگان خدا از بیماریهای سخت دستگاه گوارش رنج میبردند و باید در طول سال هم گروه کمیل برایشان نان را تویست (برشته) میکرد و با کمک همه، از شیر خشکهای خریداریشده از حانوت، پنیر درست میکرد. این آمار در کل اردوگاه در تاریخ ۲۳ مهر ۱۳۶۷ بیش از صد نفر بود که براثر بیماری، در روزهای آخر ماه رمضان نزدیک به سیصد نفر رسید.
در هنگام سحر، دو ساعت مانده به اذان صبح، درهای آسایشگاه باز میشد تا مسئولان غذا بروند قصعهها را پر از غذا کنند و بیاورند.
برای درست کردن نانشیرینی پیزی، پیت هفده کیلویی را از یک قسمت ارتفاع آن، بریده و بهصورت طبقهای درست میکردند و سینیهایی که به حالت کشویی و مخصوص آن درست کرده بودند، داخل آن میچیدند. در قسمت پایین و وسط این فر ابداعی، به اندازة روی بخاری علاءالدین سوراخی دایره مانند درآورده بودند. دری هم برای آن درست کرده بودند. پسازآنکه با خمیرهای نان و شکر، مادۀ پیزی را درست میکردند، آنها را در این طبقات چیده و روی والور میگذاشتند.
حاجآقا ابوترابی برای دعاهای روزانۀ ماه مبارک رمضان، شرحهای عارفانهای نوشته بود که موردعلاقۀ بچهها بود.
حاجآقا ابوترابی در طول سال، معمولاً در هفته در یک یا دو آسایشگاه از مسائل اخلاقی، صبر، تحمل و جهاد برای بچهها سخن میگفت و همچنین در مناسبتها و هنگامیکه موضوع مهمی پیش میآمد سخنرانی میکرد ولی در ایام ماه رمضان هرروز سخنرانی اخلاقی داشت. شبکۀ مخفی تبلیغات برای سخنرانی ایشان اطلاعرسانی میکرد. در هنگام سخنرانی حاجآقا ابوترابی، باآنکه نگهبانان متوجه موضوع میشدند، از پنجرهها فاصله میگرفتند و در وسط حیاط اردوگاه با هم صحبت میکردند.
برادران مسلم بهوند، عبدالمجید رشیدپور، باقر سیرابی، غلامرضا اسدی، حسین مندنیزاده، ابوالقاسم تختی، عباس جمالپور، علیاکبر عدالتیان، صفر شانکی و من سخنان حاجآقا ابوترابی را روی کاغذهای سیگار لف خیلی ریز مینوشتیم، برای اینکه بتوانیم آنها را از بعثیها قایم کنیم و بعد از آزادی با خودمان بیاوریم؛ چون فکر میکردیم وقتی آزادشویم، ما را تفتیش میکنند؛ هرچند بعد از آزادی، خیلی راحت آمدیم و آنها را هم راحت آوردیم. [۱]
آقای وجیاللهی میگفت من محافظ شخصی حاجآقا ابوترابیام. ایشان برنامههای حاجآقا را تنظیم میکرد و هنگام صحبت حاجآقا نگهبان میگذاشت و خیلی به ایشان علاقه داشت. خودش هم به نگهبانها سرکشی میکرد. بعضی مواقع هم که میخواست با آمدن نگهبان صحبت حاجآقا قطع نشود، یکی دو تا از بچههای خوشصحبت عربزبان را مأمور میکرد که مخ سربازها را به کار بگیرند و حواسشان را پرت کنند یا آن را مشغول پینگپنگ کنند.
گرفتن روزۀ قرضی هم یکی از مشکلات ما بود. به بیداری ما در شب حساس بودند. در زمستان یک سال، در نیمهشبی با سروصدای سرباز عراقی از خواب بیدار شدیم. یکی از دوستان آسایشگاه که از اسرای عملیات رمضان بود، ساعت سه نیمهشب بیدار شده بود تا مقداری نان صمون را با چراغ برشته کند و با آن سحری بخورد؛ چراکه میخواست روزۀ قرضی بگیرد. سرباز عراقی که متوجه بیداری او شده بود، وارد آسایشگاه شد و با ضربوشتم اسیر، فریاد میزد: «ایران روزه نمیگرفتید، حالا میخواهید روزۀ قرضی بگیرید.»
***
برادر آزاده دکتر علیاکبر امیراحمدی وقتی به اسارت نیروهای دشمن درآمد بیست بهار از عمر پربرکتش گذشته بود. ۹۰ ماه اسارت صحنهای بود که توانست از آن بهرههای قابلتوجهی ببرد. حفظ کل قرآن، همنشینی با حجتالاسلام علیاکبر ابوترابی - سید آزادگان- تمرین ورزشهای رزمی، مدیریت آسایشگاه اسرا و یادگیری صبوری، مهربانی و ازخودگذشتگی ازجملۀ بهرۀ وی از اسارت است.
در این خاطرات با نقش اساسی و ارزشمند حجتالاسلام ابوترابی در هدایت و رهبری آزادگان بیشتر آشنا میشویم. در این خاطرات میخوانیم چنانچه حاجآقاابوترابی در بین آزادگان نبود چه خطرات بزرگی آزادگان را تهدید میکرد. خاطرات مربوط به حاجآقا ابوترابی ازآنجهت حائز اهمیت هست که تعدادی از آنها منحصر بهفرد است. (از مقدمه کتاب آسایشگاه ۱۴)
کتاب آسایشگاه ۱۴، خاطرات برادر آزاده علیاکبر امیراحمدی در ۳۶۰ صفحه با کوشش محمدمهدی عبداللهزاده ازسوی دفتر فرهنگ و مطالعات پایداری حوزه هنری استان سمنان توسط انتشارات سوره مهر منتشر شد.
[۱]. این یادداشتها را چندین سال قبل، پسر حاجآقا ابوترابی از من به امانت گرفت تا بعداً پس بدهد که ظاهراً هنوز بعداً نشده است.