گروه جهاد و مقاومت حلقه وصل - خانه، محله، شهر همه آمادهی آمدن بهار بودند. بهار با آب و رنگ زیبایش از راه میرسید. در یک جمع کوچک، در منطقهی سروش اصفهان، خانوادهی آقا دادی علاوه بر بهار منتظر آمدن فرزند خوشقدمشان بودند. برگههای کاغذی تقویم سال پنجاهوسه را نشان میداد. روزشمار تقویم در حالی روز دوم خود را آغازکرد که فرزندی به نام حسین را در آغوش کشید.
از این باب نامش را حسین گذاشتند تا شبیه امامش بزرگ شود. زندگی کند و آخر هم شبیه امامش عاقبتبهخیری دو دنیا را جامهی تنش کند.
حسین قصهی امروز ما یک برادر شهید هم به نام اکبر دارد. برادری که مزارش برای حسین بهترین جایی بوده که بغضهای زمانه را میتوانسته کنارش خالی کند. فقط بغض نبوده که کنارش خالی میشده، حسرت همراه با ادامهی راه برادر چنان با حسین میکند که آن زمانی که در شهادت به گمان ما زمینیان که دنیا چشم و گوشمان را بسته است، گشوده نیست، برای حسین باز است. وقتی تقویم از سال پنجاهوسه دواندوان به نودوشش میرسد. وقتی برگههای تقویم بیوقفه طوفان وار به یک پائیز غمانگیز میرسد و وقتیکه ساعتها و روزها مدام از هم سبقت میگیرند تا به بیستوشش مهر سال برسند. حسین انتخاب میشود. انتخابی که برای همهی اطرافیانش حسرت نبودنش را میآورد. حسرتی از اینکه دیگر یکی از اولیای خداوند در کنارشان نیست.
حسین دانشجوی رشتهی مهندسی عمران بود که تصمیم گرفت زندگیاش را یک تکان اساسی بدهد. با خانوادهاش دنبال یک گزینهی مناسب میگشتند تا برای تکان دادن زندگیاش یک همراه خوب باشد اما آنچه این وسط برای حسین بیشتر از همه اهمیت داشت حجاب همراه زندگیاش بود. باید خانواده کسی را پیدا میکردند تا اولین و مهمترین ملاکش را پاسخگو باشد.
وقتی زن همسایه به خانهشان آمد و از دختری برای مادر حسین صحبت کرد که ما به خواستگاریاش رفته ایم. وقتی از خصوصیاتش گفت مادر حسین یکدل نه هزار دل عاشق دخترخانمی شد که به گفتههای خانم همسایه ملاکهای پسرش را دارد. به خواستگاریاش رفتند. ازدواج سر گرفت. در شانزدهم مهر سال هفتادوهشت حسین با لیلا سر سفرهی عقد نشستند. در آن لحظات که صیغهی محرمیت جاری میشد دل لیلا قرص بود که همراه آیندهی زندگیاش رزق حلال برایش حرف اول را میزند. از طرفی ایمان کسی که شانهبهشانهاش نشسته است ملاک اصلیاش بلهای بود که بعد از خواندن قرآن گفت؛ و حسین در آن لحظات در خلوت خودش امام زمان (عج) را دعوت کرده بود و هرلحظه در مراسم عقدش منتظر مهمان ویژهی مراسمش بود؛ و حتی بعدها هم به همسرش گفته که امید داشتم امام زمانم در بهترین مراسم زندگیام حضورداشته باشد.
حالا حسین یک همراه همیشگی برای رفتن به مسجد حکیم و دل به سخنرانیهای آیتالله مظاهری سپردن پیداکرده بود. اتفاقاً اولین جایی که بعد از عقدشان رفتند شب جمعهای بود که پای سخنرانی و دعای کمیل آیتالله مظاهری رفتند؛ و از همان رفتن تا مدتها هر وقتیکه خداوند رزق معنویشان را مسجد حکیم مقرر کرده بود میرفتند.
حسین میخواست از همان ابتدا مستقل باشد به خاطر همین در دوران دانشجویی هم سرکار میرفت. مغازهی تعمیر ساعت، ساعتهای مردم را درست میکرد تا تیکتاک زندگیشان خوب بچرخد و تیکتاک زندگی خودش هم بر وفق مرادش باشد. حتی وقتی عروسی هم کرد این کار را ادامه داد. عروسیشان در روزهای داغ تابستان بود. هفت روز از این روزهای گرم گذشته بود که در سال هفتادونه به زیر سقف مشترکشان رفتند. حسین مرد عمل بود. میخواست جایی باشد تا بتواند خدمتی بزرگتر به کشورش بکند. قبل از عروسی چند جایی موقعیت کاری برایش پیش آمد. کار در شهرداری، با قرضوقوله و وام، دفتری بزند و سربازی برود و گزینهای که همان اول انتخاب شد خدمت در سپاه بود. حتی دوره های آموزشی را هم در شیراز دید. و شد پاسدار کشور عزیزش.
آن روزها حسین در پوست خودش نمیگنجید. همسرش آن لحظات را خوب در ذهنش جا داده است. هیچوقت حسین را آنقدر خوشحال ندیده بود. همهی مراحل گزینش تا استخدام یکییکی بدون آنکه وقفهای بیفتد طی شد و حسین رخت سبز نظام را بر تن کرد. ناگفته نماند اگر هم میخواست وقفهای باشد نذرونیازهای حسین برای امام حسین (ع) نمیگذاشت که اتفاقی بیفتد؛ و شد پاسدار گروه مهندسی ۴۰ صاحبالزمان.
آنقدر زن و شوهر از شغلی که انتخاب کرده بودند راضی بودند که به خاطرآن تمامی سختیهای مأموریتهای ماهانه و روزانهاش را باجان و دل میخریدند. اصلاً این دوریها و دلتنگیها به چشمشان نمیآمد. مرد و مردانه پایکارش ایستاده بود. ذرهای از وقت کاریاش را به زندگی شخصی یا کارهای جانبی اختصاص نمیداد. همیشه هم به همسرش میگفت: در پاسداری باید به نحو احسن برای سربلندی اسلام تلاش کرد و ثانیهای از کار سپاه را فدای کار دیگری نباید نکرد. جدیت در کار حسین زبانزد همه بود. جدیت یعنی پایکاری که بر عهده میگرفت تا انتها میایستاد. کار را نصف و نیمه رها نمیکرد و به سراغ فعالیت دیگری برود؛ و همسرش پایکار ایستادن تا آخر را در زندگی مشترکشان زیاد به چشم دیده بود.
خودش را سرباز امام زمان (عج) میدانست. سربازی که هرروز صبح باید تجدید میثاق با فرمانده اش بکند و سرکار برود. گوشبهفرمان رهبری هم بود. کافی بود که آقا حرفی بزند. تمامی تلاشش بر این بود که در چهاردیواری خودش و تا آنجا که توان دارد در بین دوستان و همکاران سخنان حضرت آقا را عملی کند. حسین در خانه هم هر چه خانواده می گفتند قبول می کرد.. از وقتی ازدواجکرده بود هر موقع که مادرش را میدید خم میشد و بر دستان مادرش بوسه میزد. شاید با این بوسهها دل مادر را توانست راضی کند تا شهادت روزیاش شود.
حسین خودش را خادم اهلبیت (ع) میدانست. خادمی که دوست نداشت به چشم کسی بیاید مگر آنهایی که همه جورِ دوست داشت برایشان خدمت کند. دم هیئت رزمندگان اسلام میایستاد و هر کاری که از دستش برمیآمد برای عزاداران اهلبیت (ع) میکرد. در آن لحظاتی که روضهها از بلندگوهای هیئت دل هر شنوندهای را با خود میبرد حسین دلش هوای کربلا میکرد. اشک بود که روی صورتش جا میانداخت و زیر چانهاش لباسهایش را خیس میکرد. آرزوی کربلا داشت اما نمیخواست تنهایی به این سفر برود. دوست داشت همسر و همراه همیشگی زندگیاش را با خودش راهی کند؛ و فاطمه زهرا، ریحانه و محمدرضا ثمرههای زندگیاش هم همراهش باشند؛ اما دست تقدیر بهگونهای دیگر برای حسین رقم خورد.
ثمرههای زندگی که حسین برای تربیت آنها بسیار تلاش کرد. همسرش به یاد ندارد که با بچهها با صدای بلند صحبت کرده باشد. یا آنها را مجبور به امور دینی کرده باشد. خودش بهگونهای رفتار میکرد که آنها ترغیب میشدند رفتاری شبیه رفتار پدر داشته باشند. در خانه با اهلوعیال نماز جماعت به راه میانداخت. آنقدر نماز جماعت را باذوق و شوق از کار درمیآورد که بچهها هر وقت پدر در خانه بود منتظر اذان بودند که دور پدر جمع شوند و به امامتش نمازی دلنشین بخوانند.
تقدیر حسین را برای جایی دیگر نوشته بودند. معرکهای در دمشق یا همان شام به راه افتاده بود. حسین خط به خط اخبارشان را از زیر نظرش نمیگذاشت رد شوند. مرد میدان عمل نمیتوانست بنشیند و فقط ظلم را تماشا کند باید هر طور بود میرفت. خودش را به آبوآتش زد تا اینکه برگهی اعزامش را عمهی سادات امضا کرد و توانست راهی شود. دو سال یعنی هفتصد و سی روز برای پیگیری کم نیست و هرروز نهتنها خسته نمیشد که مشتاقتر از روز قبل برای رفتن بود. وقتی محسن حججی سرش را که نه همهی وجودش فدای عمهی سادات شد، حسین هواییتر شد. تا عکس محسن را میدید و میگفت: محسن چون پای پدرش را مخلصانه بوسید خدا خودش به او عزت داد.
پائیز هزار و یکرنگ و چهرهی سال نودوشش آمده بود. نوزده روز از رفتن بچهها به مدرسه نگذشته بود که حسین بند پوتینهایش را محکمتر از همیشه کرد و راهی زینبیِه شد. فاصلهی بین نوزدهم تا بیست و ششم هفت روز است. حسین نمیخواست در این هفت روز از ثانیهای برای خدمت کردن بگذرد. چهار تماس کوتاه و مختصر با همسرش داشت و در تماس چهارمی خواست که همراه و همراز روزهای خوش و ناخوشی زندگیاش مراقب خودش و فرزندانش باشد.
همه باید از این دنیا بهجایی که محل ابدی زندگیشان هست بروند؛ اما چگونه رفتن مهم است؛ و حسین بهگونهای زندگی کرده بود که برایش در شبهای قدر و شبهای سرنوشت برایش شهادت نوشته بودند. حسین در حمله گروه تکفیری داعش به پاسگاهی در سوریه، از ناحیه قلب و گردن آسیب دید و همین آسیب باعث رسیدن به آرزویش شد.
فرازی ازوصیتنامه شهید خطاب به پسر ۳ ساله اش:
پسرم دینداری دراین زمان بسیار سخت شده وحتما تا تو به سن تکلیف برسی سخت تر هم خواهد شد .من بر اساس اعتقادم راهم را انتخاب کردم و هر چه دارم از مرحمت الهی می دانم که خود هیچ درخود نمی بینم. بنابراین تو هم در همه مراحل زندگی با خدای خود عهد و پیمان ببند که جز دستورات الهی سر بر چیزی خم نکنی و از خداوند در این راه کمک بگیر که تنها طی این طریق دشوار با کمک خداوند امکان پذیر است.
*کبری خدابخش دهقی