شکی نداشته باشید از شهدا هرچه بخواهید سریع جوابتان را میدهند؛ خیلی سریع. فقط باید قلبا و روحا و وجوداً بهشان وصل شوید. سر مزار حسن که میآیند، میگویند: حاج خانم! من این را خواستم و پسرتان جواب داده.
همه، کارِ اسرائیل است؛ کار یهود است، دین را از توی زنها بگیریم، حیا از بین برود، کار تمام است. میگویند خدا نکند زن حیا نداشته باشد، حیایش را از دست بدهد دیگر همه کار میکند...
یک لحظه خم شد و بند پوتینش را سفت کرد. آمد بالا و ترکش بزرگ کاتیوشا خورد به دیوار، به فاصله کمی از صورتش؛ بعد ترکش را خود آقا مصطفی نگه داشته بود و میگفت این برای من خیلی خاطرهانگیز است.
گفته بود بابا دارم میروم؛ یک سلاحم را هم فروختم. بابایش میگفت گفته سلاحم را هم فروختم، میآید پولش را میدهد به شما، ماشینم را هم قبلا فروختم جایی هزینه شده، موتورم را هم فروختم.
آنجا که رفته بودیم، میگفتند فرمانده ۱۶ تا قناسهچی (تکتیرانداز) بوده؛ ولی خب فرمانده بالادست ایشان، شهید صدرزاده (تهرانی هستند) تعریف میکرد و میگفت ما ۱۶ تا قناسه (تکتیرانداز) دادیم دست ایشان.
یک کارت مثل برگ شناسنامه بود که رویش عکس این مدلی درست کرده بودند. عکسش انگار با فوتوشاپ درست شده بود و چشمهایش را یک کاری کرده بودند که از شکل طبیعی خودش خارج شده بود.
حسن عاشق شیرینی بود، جعبه جعبه در خانه ما شیرینیهای خامهای و شیرینی نان خامهای (به قول ما مشهدیها نارنجک) میآورد. محرم که شروع میشد مطلقا، ابدا، دیگر شیرینی در خانه قطع میشد.
با زمزمه میگفتم یا امام رضا! ولی پسرها حرفهای من را میفهمیدند. میگفتم یا امام رضا! چی میشد الان پسرهای من هم بزرگ بودند و میرفتند مثلا خدمت میکردند.
همسرم نانوایی دارند و نانوا هستند. حسن هم به پدرش کمک میکرد. آمد خانه گفت مامان فردا ولادت امام رضا علیه السلام است؛ من در مسجد و پایگاه بسیج که بودم به دوستانم گفتهام فردا مجلس، خانه ما باشد.