همین قسمتش را که دیدیم سرش را بسته بودند و پانسمان داشت. سر دلش هم پانسمان داشت و دیگر جاییش را ندیدم، پایش را هم ندیدیم. خواهرم هم دست کرد تا پایش را ببیند. یک پرستار آنجا بود گفت خیلی نزدیک نشو.
ما یک هفته و خرده ای بود که خانه مامان اینهایم بودیم. گفتم الان یک هفته و خردهای است اینجا هستم؛ خسته شدم؛ لباس مناسب نیاوردهایم؛ نمی دانستم اینقدر ماموریتت طول می کشد؛ خسته شدم؛ برگرد...
یه نفر اومد خونه ما تو چشم دخترم نگاه کرد و گفت خوش به حالتون؛ حسابهای بانکیتون پُره الان. دخترم بهش برخورد و ناراحت شد. من میگم جواب ابلهان خاموشیست.
تست کرونای کلمنت لنگله مدافع بارسلونا مثبت شده است.
تا به حال حرف نزدم و نمیخواهم که خدای نکرده از حرفهای من سوءاستفاده شود. اما خب متاسفانه گویا دوستان اصلا به این مسائل فکر نمی کنند.
مدافع تیم فوتبال استقلال اعلام کرد از فردا دورباره در تمرینات این تیم شرکت خواهد کرد.
بیشتر در منطقه حلب، تدمر و اینطور مناطق فعالیت داشتند. همان سال که آنجا بودند به خاطر بمبهای شیمیایی که می زدند ریهشان درگیر شد، البته ما هنوز نمی دانستیم که این اتفاق افتاده...
من نمی دانم نوبتم کی میرسد. در همین ایران بچه من، پسر من مازیار کریمی اولین شهید بود. کل خانوادههایی که پسرشان بعد از مازیار شهید شدند، شناسنامه دارند، اما ما هیچی...
سید جعفر آن موقع سوریه می رفت و می آمد؛ سید عیسی مریض شد و سکته کرد. دو سال در بستر بیماری بود. هر چه دکتر بردم، مداوا نشد.
در دوران نوجوانی که بودند، ۵ سال رفته بودند افغانستان. به خانوادهشان اطلاع نداده بودند. بعد که رفته بودند تماس گرفته بودند و اطلاع داده بودند که رفتهاند افغانستان برای جنگ.
لطفا پیگیری کنید یا من وارث شهید باشم یا هیچ نباشم. من اعصابم خرد شده از این حرفی که به ما زد که اینها بچههای تو نیستند.
حتی ما را یک راهنمایی هم نکردند! نمیدانستم پرونده ما کجا بود و باید با کی صحبت میکردیم. آن زمان با بنیاد شهید هم مرتبط نشده بودیم. پروندهها هنوز نیامده بود. خلاصه همینطور ماندیم...
آنها (طالبان) سلاح داشتند. ما یک سلاح شخصی داشتیم که آن را هم پنهان میکردیم. وقتی جمع شدیم با همان سلاحها از خودمان دفاع کردیم. نتوانستند در قریه ما داخل شوند؛ محاصرهمان کردند، دو ماه محاصره بودیم.
وقتی در ایران آن حرفهایش را یادم آمد، گفتم عباس! اجازه نمیدهم بروی. گفت مامان! برایم چایی بخر. گفتم من چایی نمیخرم، اجازه هم نمیدهم بروی. گفت مامان! چه چایی بخری چه نخری من این دفعه میروم...
میگفت مامان! تو میدانی من خیلی شکمو هستم، فقط آشپزی میکنم و در آشپزخانه هستم. تو خودت میدانی من هر جا بروم، به آشپزخانه میروم، هیچ جای دیگر نمیروم. در حالی که دروغ میگفت! اصلا در آشپزخانه نبود.
من وقتی حرف عباس را شنیدم خیلی ناراحت شدم. دایی خودم هم دعوا میکرد و میگفت: «فلانی را از مشهد آوردند که شهید است؛ شهید کجاست؟ رفته خودش را به کشتن داده او شهید است؟ شهید نیست.»
واقعا من کسی را ندیدم که دنبال پول باشد... آنجا اولا جنگ است و فکرت درگیر جنگ است؛ هر کسی هم مسئولیت خودش را دارد. این را می توانم به جرأت بگویم که هیچ وقت به خاطر پول به سوریه نرفتم.
آنها قطعا به خاطر ما نیامدند؛ کسی نمی دانست ما آنجا گیر افتادهایم؛ نمیدانیم چطور شد که آمدند و بمباران کردند. آتش که خوابید من گفتم بچه ها فرار کنیم!
دو طرف روستا یک حالت نیمدایره داشت. دو طرف را دوشکا گذاشته بود. ورودی روستا از وسط بود و بقیهاش راهی نداشت که مثلا آنها با انتحاری بیایند. راه ماشینرو هم نداشت. مجبور بودند پیاده بیایند.
وقتی از جبهه برگشت دیپلم انسانیاش را در مجتمع رزمندگان گرفت. مدتی با دوستانش به پارک و کتابخانه می رفتند و برای کنکور درس می خواندند. رتبه کنکور اسدالله ۹۱۸ شد و...