میگفت مامان! تو میدانی من خیلی شکمو هستم، فقط آشپزی میکنم و در آشپزخانه هستم. تو خودت میدانی من هر جا بروم، به آشپزخانه میروم، هیچ جای دیگر نمیروم. در حالی که دروغ میگفت! اصلا در آشپزخانه نبود.
واقعا من کسی را ندیدم که دنبال پول باشد... آنجا اولا جنگ است و فکرت درگیر جنگ است؛ هر کسی هم مسئولیت خودش را دارد. این را می توانم به جرأت بگویم که هیچ وقت به خاطر پول به سوریه نرفتم.
آنها قطعا به خاطر ما نیامدند؛ کسی نمی دانست ما آنجا گیر افتادهایم؛ نمیدانیم چطور شد که آمدند و بمباران کردند. آتش که خوابید من گفتم بچه ها فرار کنیم!
همه اینها، حاصل جوشش خون شهید بود که واکنش مردم ایران را از اقصینقاط کشور برانگیخت و در فضای مجازی، موجی از همدردی با خانواده شهید، برجسته و تِرِند شد.
لشکر فاطمیون با انتشار بیانیهای به ادعاهای رسانههای سعودی درباره بحران جاری افغانستان واکنش نشان داد.
من پارسال هم نامه از بنیاد شهید بردم؛ گفتم ما خانواده شهید هستیم. اینجا هم در این آمایش که می رویم شرکت می کنیم، اینجا بردیم، گفت از ما قبول نمی کند، بالا قبول نمی کند، شما باید نامه بهزیستی بیاورید.
همسرم هم تقریبا یکی دو هفته می شود که شناسنامهاش آمده. الان برای شناسنامه دختر و پسر کوچکم که مدرسه میرود، هر بار که میروم ثبت احوال، می گویند آقا ما نیرو نداریم!
یکی از رزمندگان لشکر فاطمیون گفت: حاج قاسم با اینکه فرمانده سپاه قدس بود، با رزمندههای فاطمیون روی زمین خاکی نشست و ناهار با بچهها تخممرغ خورد.
اوایل که ما به ایران آمده بودیم، چون خانواده شهدا کم بودند، رسیدگی بهتری داشتند اما در طول زمان که شهدای فاطمیون بیشتر شدند و اوضاع اقتصادی ایران هم با سختیهایی روبرو شد، رسیدگیها هم کمتر شد.
ابوحامد آمد بیمارستان. آنقدر ازش شرمنده بودم که نگو و نپرس. ما کلا دو ماشین در حلب داشتیم؛ یکی این لندکروز و دیگری یک چیپ که عقبش چهار نفر مینشستند.
می گفت: کاش قلم پایم میشکست و نمیآمدم. کاش پسرم را ثبت نام میکردی!... همه بهتزده نگاه می کردیم. نه به آن هفته و نه به این هفته. وقتی کمی آرام شد پرسیدیم چه شده؟ گفت:...
یکی از دوستانم در بین رزمندگان مدافعان حرم، «ساشا ذوالفقاری» است. جوانی که متولد سال ۷۳ است و در یک حادثه جنگی، کنارش یک تله انفجاری منفجر شد و دو پایش قطع شد؛ یکی از بالای زانو و دیگری از زیر زانو!
وقتی داعشی ازش می پرسید که اگر رهایت کنیم، باز هم به سوریه میآیی؟ آقاعنایت هم میگفت: بله، دوباره میآیم!... خون از گلویش میچکید و عکس این حالت را در اینترنت گذاشته بودند.
رفت وگوشیاش خاموش شد. هر چه زنگ می زدم، میگفت در دسترس نیست! دو روز از رفتنش میگذشت. با خودم می گفتم شمال که خیلی دور نیست. گهگاهی باید آنتن بدهد!