در محضر مدافعان حرم

می‌خواست فلسطین را هم نجات بدهد

ولش می گفت دوست دارم سوریه را نجات بدهم، بعدش می روم کربلا، بعدش عراق، بعدش می روم افغانستان. یعنی هر چه ظلم است را نابود کنم. حتی به فکر رفتن به فلسطین هم افتاده بود.

07:13 - 9 مرداد 1401

بدنش را ساخت و راهی سوریه شد + عکس

ورزشش را خیلی ادامه داد؛ یک مقدار هم در کار گوشی موبایل بود که یک کسبی، درآمدی باشد؛ نه که فقط یک سرگرمی باشد. تعمیر گوشی را یک مقدار یاد گرفت، کتاب ها را شب ها می خواند.

07:13 - 9 مرداد 1401

بدنش را ساخت و راهی سوریه شد + عکس

13:01 - 5 مرداد 1401

دعا کردم داماد شود؛ شهید شد

شکی نداشته باشید از شهدا هرچه بخواهید سریع جوابتان را می‌دهند؛ خیلی سریع. فقط باید قلبا و روحا و وجوداً بهشان وصل شوید. سر مزار حسن که می‌آیند، می‌گویند: حاج خانم! من این را خواستم و پسرتان جواب داده.

06:12 - 4 مرداد 1401

مادر شهید:‌ دین را از زن‌ها بگیرند، کار تمام است

همه، کارِ اسرائیل است؛ کار یهود است، دین را از توی زن‌ها بگیریم، حیا از بین برود، کار تمام است. می‌گویند خدا نکند زن حیا نداشته باشد، حیایش را از دست بدهد دیگر همه کار می‌کند...

09:11 - 2 مرداد 1401

«حسن» از همه حادثه‌ها جان سالم به‌در می‌برد!

یک لحظه خم شد و بند پوتینش را سفت کرد. آمد بالا و ترکش بزرگ کاتیوشا خورد به دیوار، به فاصله کمی از صورتش؛‌ بعد ترکش را خود آقا مصطفی نگه داشته بود و می‌گفت این برای من خیلی خاطره‌انگیز است.

06:05 - 1 مرداد 1401

موتور و سلاحش را که فروخت فهمیدم شهید می‌شود!

گفته بود بابا دارم می‌روم؛ یک سلاحم را هم فروختم. بابایش می‌گفت گفته سلاحم را هم فروختم، می‌آید پولش را می‌دهد به شما، ماشینم را هم قبلا فروختم جایی هزینه شده، موتورم را هم فروختم.

06:27 - 29 تیر 1401

«حسن» فرمانده ۱۶ تک‌تیرانداز بود + عکس

آنجا که رفته بودیم، می‌گفتند فرمانده ۱۶ تا قناسه‌چی (تک‌تیرانداز) بوده؛ ولی خب فرمانده بالادست ایشان، شهید صدرزاده (تهرانی هستند) تعریف می‌کرد و می‌گفت ما ۱۶ تا قناسه (تک‌تیرانداز) دادیم دست ایشان.

09:22 - 26 تیر 1401

برای اعزام به سوریه چهره‌اش را تغییر داد!

یک کارت مثل برگ شناسنامه بود که رویش عکس این مدلی درست کرده بودند. عکسش انگار با فوتوشاپ درست شده بود و چشم‌هایش را یک کاری کرده بودند که از شکل طبیعی خودش خارج شده بود.

06:10 - 23 تیر 1401

شیرینی‌خوران در محرم و صفر؛ ممنوع!

حسن عاشق شیرینی بود، جعبه جعبه در خانه ما شیرینی‌های خامه‌ای و شیرینی‌ نان خامه‌ای (به قول ما مشهدی‌ها نارنجک) می‌آورد. محرم که شروع می‌شد مطلقا، ابدا، دیگر شیرینی در خانه قطع می‌شد.

05:58 - 21 تیر 1401

مادر شهید:‌ دعا می‌کردم همه پسرانم شهید شوند!

با زمزمه می‌گفتم یا امام رضا! ولی پسرها حرف‌های من را می‌فهمیدند. می‌گفتم یا امام رضا! چی می‌شد الان پسرهای من هم بزرگ بودند و می‌رفتند مثلا خدمت می‌کردند.

09:20 - 20 تیر 1401

حال و هوای یک پسر نانوا در مشهد +‌ عکس

همسرم نانوایی دارند و نانوا هستند. حسن هم به پدرش کمک می‌کرد. آمد خانه گفت مامان فردا ولادت امام رضا علیه السلام است؛ من در مسجد و پایگاه بسیج که بودم به دوستانم گفته‌ام فردا مجلس، خانه ما باشد.

05:56 - 18 تیر 1401

روی در و دیوار عکس همه هست جز فاطمیون!

چندین بار هم گفتم بین این همه عکس‌های شهدا که در بنر می‌زنید یک دانه عکس شهدای مدافع حرم فاطمیون هم بزنید؛ فقط به خاطر دل یک خواهرش، مادرش، وقتی ببینند خوشحال می‌شوند.

06:11 - 13 تیر 1401

اذان صبح که تمام شد، برادرم به شهادت رسید!

۱۵ روز پیش از شهادت؛ خیلی گپ می‌زد؛ یعنی از صبح این گپ می‌زد تا ظهر، تا دو سه، با هر کداممان دانه دانه صحبت می‌کرد، تصویری صحبت داشتیم؛ یک قیافه دیگر شده بود.

09:39 - 12 تیر 1401

پسرم ۴۵ روز در سردخانه بود! +‌ عکس

همین قسمتش را که دیدیم سرش را بسته بودند و پانسمان داشت. سر دلش هم پانسمان داشت و دیگر جایی‌ش را ندیدم، پایش را هم ندیدیم. خواهرم هم دست کرد تا پایش را ببیند. یک پرستار آنجا بود گفت خیلی نزدیک نشو.

06:35 - 6 تیر 1401

پدر شهید: شاید مجبور شوم در پارک چادر بزنم!

وقتی یک سرپناه داری، دیگر در فکر این نیست که جابجا بشویم. من الان عذاب گرفته ام که چطور کارتن ها را بلند کنم و چگونه اسباب‌کشی کنم؟... تا ببینیم خدا چه می خواهد.

06:07 - 2 تیر 1401

سرنوشت «هادی فلافلی» در مقبره خانوادگی نجف! +‌ عکس

وقتی زنده بود، بطور شفاهی هم جای خودش را مشخص کرده بود. به ما گفتند که پسر شما هنوز زنده بود و با این آقا که دوست آقاهادی است به وادی السلام، ‌نزدیک حرم امیرالمؤمنین می رفت که ماجرایی پیش آمد...

07:00 - 31 خرداد 1401

کارتن‌خوابیِ شهید ذوالفقاری در نجف! +‌ عکس

از کربلا که آمد به ایران، گفت که من می خواهم بروم نجف و درس طلبگی بخوانم. اینجا هم درس طلبگی می‌خواند اما تصمیم گرفته بود برای ادامه اش برود به نجف. گفتیم چرا نجف؟ برو قم. همه آیات عظام، قم هستند.

00:58 - 29 خرداد 1401

پدر شهید: جمعه‌ها خانه‌ مردم را نظافت می‌کردم! +‌ عکس

خرجی خانه‌مان را هم به سختی درمی‌آوردیم. من در همان دستکش‌بافی کار می کردم و یک صاحب‌کار دیگر هم داشتم به نام آقاسید یحیی علوی رضوی از نوه نتیجه‌های امام رضا (ع). من خیلی دوستش داشتم. روحش شاد...

05:47 - 18 خرداد 1401

خبر شهادت برادرم را از «فامیل شوهر» گرفتم!

دیدم فامیل های شوهرم که نزدیک‌تر بودند، هی دارند می آیند؛ خانوادگی همه شان به خانه ما آمدند. گفتم چرا اینها همه شان دریک شب، نه دعوتی نه چیزی به خانه ما آمده‌اند؟!