گروه جهاد و مقاومت حلقه وصل - گمنامیِ سردار شهید، حاج مرادعلی عباسیفر، انگیزه اصلی ما در شکلگیری این گفتگو بود. سرداری که از یاران قدیمی حاج قاسم سلیمانی بود و داغ شهادت او تا آخر عمر با سید شهدای مقاومت همراه ماند.
حاج مراد، شیرمردی کرمانشاهی بود از ۱۵ سالگی به میدان نبرد رفت و حتی بازنشستگی هم نتوانست او را خانهنشین کند. در ۵۳ سالگی آنقدر در خط مقدم نبرد با تکفیریها ماند و جنگید تا در ۱۶ فروردین ۱۳۹۶ به شهادت رسید و پیکرش به دست تکفیریها افتاد.
حالا از او یادی به جا مانده و مزاری خالی که در انتظار پیکر پاک اوست...
همسر بزرگوار شهید عباسیفر و پسر عزیزشان آقاعلیرضا در خانه باصفایشان و در یکی از آخرین روزهای خردادماه، میزبان ما شدند و حدود دو ساعت به سئوالات ما پاسخ دادند. آنچه در ادامه میخوانید، حاصل این همکلامی است...
**: در تماس آخر حاج آقا نکته خاصی هم داشتند؟
همسر شهید: مطلب خاصی نگفتند. اتفاقا مدتی بود که کتفم درد می کرد و به فیزیوتراپی می رفتم. مدتی که رفته بودند، آنقدر که مشغول بودند، یادشان نبود اما آن شب سراغش را گرفتند و حالم را پرسیدند. من هم گفتم خدا را شکر.
چیزی که برای من خیلی عجیب بود، آخر صحبت، دقیقا یک دقیقه سکوت کردند. نمی دانم چرا؟ من خودم علتش را نفهمیدم. بعدها با خودم گفتم حکایت آن یک دقیقه چه بود؟ احساس کردم چیزی می خواست بگوید اما نگفت. من هم سئوال نکردم.
**: یعنی صدای تنفسشان میآمد و ارتباط تلفن قطع نشده بود...
همسر شهید: قطع نشده بود. بعد از آن یک دقیقه، حاج مراد خداحافظی کرد...
**: این تماسها چند روز یکبار انجام می شد؟ مثلا مقید بودید که هر شب تماس بگیرید؟
همسر شهید: نه، اصلا اینطور نبود. اتفاق اوایل عید بود که به کنگاور رفته بودیم، متاسفانه شرایط طوری شد که یک هفته تماس نگرفتیم. ایشان هم نمی توانست تماس بگیرد. یک روز تماس گرفتیم و حاج مراد با پسرم علیرضا صحبت کرد. به من چیزی نگفت اما به علیرضا گلهگی کرد که چرا به من زنگ نزدید؟ علیرضا هم گفته بود که ان شا الله برگشتی جبران می کنم. حاج مراد هم گفته بود: اگر نبودم چه؟...
**: شما با توجه به این که حاج آقا نبودند، چه شد که به کنگاور رفتید؟
همسر شهید: ما هر سال برنامه ثابتمان این است که ایام عید به منزل مادرم می رویم. پدر و مادر هر دویمان در کنگاور هستند و ما طبق برنامه قبلی رفتیم.
**: فرمودید در آن یک هفته تماس برقرار نمی شد؟
همسر شهید: نه؛ متاسفانه مشغول عیددیدنی بودیم و حواسمان به دید و بازدیدها جلب شده بود. متاسفانه غفلت کردیم. بعد که تماس گرفتیم، باعث گلهگی حاجآقا شده بود.
گاهی می گفت دلش خیلی برای علیرضا تنگ می شود. علیرضا آن روزها کلاس پنجم بود.
شهردار منطقه یک هم که به خانهمان آمد، پرسید: واقعا دلتان برای حاج آقا تنگ می شد؟... من هم گفتم: مگر ما انسان نیستیم؟ مگر می شود دلمان تنگ نشود؟... یک سری هم گفته بودند که مدافعان حرم از خانوادههایشان بریدهاند و محبت و احساسی نسبت به خانواده ندارند در صورتی که محبت و علاقهشان اگر بیشتر نبود، کمتر هم نبود... اما متاسفانه یک سری این مطالب را درک نمی کنند و می گویند اینها احساس ندارند که مدام در مأموریت هستند.
**: البته درک حال و هوای این مجاهدان هم کار سختی است و طبیعی است که قدرت فهم برخی به این مسائل نرسد... الحمدلله که علیآقا بزرگ شده اند و حسینآقا هم سر و سامان گرفته بودند اما برخی شهدای مدافع حرم در حالی به نبرد می رفتند که چند فرزند کوچک داشتند. مثل شهید سیدمحمد سجادی که ۶ فرزند قد و نیم قد داشت که بزرگترینشان ۹ ساله بودند.
شما هفته اول عید در کنگاور بودید؟
همسر شهید: بله.
**: پس هشت نه روز فاصله بود بین سفر شما و شهادت حاج آقا...
همسر شهید: بله؛ البته ناگفته نماند روز اول عید، روزه مستحبی دارد. دل من عجیب گرفته بود و فکر می کردم جنگ تمام شده و حیف است که حاج آقا به طریقی غیر از شهادت برود. همیشه می گفت: نکند من در خواب سکته کنم و بمیرم؟!... می گفتم: این چه حرفی است میزنید؟ مدام نگران بود که در خواب و رختخواب بمیرد. من هیچ وقت برای شهادتشان دعا نکردم اما عجیب بود که آن سال به من الهام شده بود و با قلب شکسته از خدا خواستم و برای شهادتشان دعا کردم.
**: روزه گرفته بودید؟
همسر شهید: بله، با همان زبان روزه برای شهادتشان دعا کردم...
**: احتمالا همین رضایت شما باعث شد که به آرزویشان برسند...
همسر شهید: مادرم هم می گفت که چون تو راضی بودی، حاج مراد شهید شد.
**: در گفتگو با همسران شهدا این هم یکی از نکتههاست که شهادتشان آنقدر به تأخیر می افتد تا جایی که همسران، واقعا راضی بشوند...
همسر شهید: واقعا اگر شهید نمی شدند، ظلم در حقشان بود. تمام زندگیشان را تا نود درصد در مأموریت بودند. حتی وقتی در شهر هم بودند، مدام فعالیت می کردند و حیف بود که به راهی غیر از شهادت بروند...
شهید سید شفیع شفیعی که از اول دفاع مقدس با هم بودند، یک سال قبل از حاج مراد شهید شد. حاج آقا می گفت من خودم دیدم که به رگبار بسته شد و داعشیها پیکر شهید را هم با خودشان بردند. ایشان هم از بچههای سپاه و از اهالی رودبار بودند.
زمانی که زلزله رودبار آمد، تنها خانهای که تخریب نشد، منزل اینها بود چون از سادات عارف بودند. یکی از برادرانشان هم زمان جنگ شهید شده بود. از اول جنگ هم از دوستان قدیمی حاج مراد بودند.
حاج مراد، یک روز قبل از ظهر خوابیده بود که بیدار شد و گفت: سید شفیع را خواب دیدهام.
حاج مراد جابجا شده بود و سرداران مختلفی می خواستند که پیش آن ها برود و مردد بود که با کدام تشکیلات کار کند. سید شفیع در خواب به حاج مراد گفته بود: زودتر بیا...
من هم که داشتم خواب را میشنیدم، غبطه میخوردم و گریه می کردم.
**: این خواب برای چه زمانی است؟
همسر شهید: قبل از اعزام آخر بود که این خواب را دیدند.
**: بعد از این که ساعت ۱۱ شب قبل از شهادت با حاجآقا تماس گرفتید، فردایش چه اتفاقی افتاد؟
همسر شهید: حاج مراد، چهارشنبه شهید شده بودند و ما تا پنجشنبه خبری نداشتیم.
پسرم علیرضا در حال کار با تبلتش بود و من هم در آشپزخانه مشغول کار بودم. ناگهان دیدم که شروع کرد به گریه بلند. من تعجب کردم و اصرار داشتم بگوید چه شده تا برایش کاری کنم. آنقدر هق هق می کرد که نمی توانست حرف بزند. بالاخره تبلت را آورد و گفت: مامان! بابا شهید شده...
حاج مراد دوستی داشت که خیلی شوخ بود. گاهی مطالبی در شبکه های اجتماعی منتشر می کرد که بقیه را بخنداند. مثلا یک بار نوشته بود که برای اعزام به سوریه، هر کسی خواست، به من مراجعه کند!
وقتی علی تبلتش را آورد و نشانم داد، خبر در گروه تلگرامی که حاج آقا عضوش بودند منتشر شده بود. علیرضا با سیمکارت حاجآقا کار می کرد و تلگرامشان مشترک بود. علیرضا به گروهی رفته بود که اعضایش نمی دانستند ممکن است ما هم این پیامها را ببینیم.
علیرضا به طور اتفاقی داخل گروه رفته بود. عکس حاج مراد کنار آقای میثم مطیعی (مداح) را گذاشته بودند. زیرش هم نوشته بودند که حاج مراد شهید شده و شهادتش هم محرز است. وقتی من دیدم پیام را آن دوستِ شوخِ حاجآقا فرستاده، احساس کردم خواسته با بقیه دوستانش شوخی کند! برای همین بود که این خبر را باور نکردم.
بعد که دیدم علیرضا ناراحتی می کند، سریع با گوشی حاج آقا تماس گرفتم که ببینم علت انتشار این خبر و شوخی چه بوده؟ به فکرم هم نمیرسید که حاج مراد شهید شده باشد. وقتی زنگ زدم به گوشی حاج آقا دیدم یک نفر از آنور خط، عربی حرف می زند و من متوجه حرفهایش نمی شدم. گویا گوشی حاج آقا به دست داعشیها افتاده بود و یکی از آنها گوشی را جواب داده بود. چون همزمان با بردن پیکر حاج آقا، گوشی و تبلتشان را هم با خودشان بوده بودند.
چون خط روی خط زیاد می شد، من فکر کردم مشکل از ارتباط است. برای بار دوم هم یک نفر گوشی را برداشت که عربی صحبت می کرد. دوباره حرفش را نفهمیدم و گوشی را قطع کردم. بار سوم که تماس گرفتم، دیگر کسی جواب نداد. من هنوز هم فکر می کردم خطوط با هم قاطی شده.
گذشت تا روز جمعه که دو روز از شهادت حاج مراد گذشته بود.
**: در فاصله پنجشنبه تا جمعه، هیچ کدام از رفقای حاج آقا با شما تماس تلفنی نگرفتند؟
همسر شهید: اصلا. البته همسایهها اطلاع داشتند اما تاکید کرده بودند که شما چیزی نگویید تا از طرف محل کار به طور رسمی به خانواده خبر بدهند. حتی یکی از دوستانش با حاج آقا در سوریه بود اما اطلاعی به ما ندادند.
صبح جمعه، پدر شوهرم تماس گرفت و گفت: عکس حاج مراد را در موبایلها پخش کرده اند و می گویند شهید شده. من هم گفتم نه؛ الکی است.
**: چه کسی به پدرِ حاج آقا گفته بود؟
همسر شهید: یکی از دوستان پسر برادرشوهرم عکس را می بیند و برای ایشان ارسال می کند. ایشان هم می برد و عکس را به پدربزرگش می دهد و می گوید: ببین؛ عمو شهید شده!
**: پس آنها هم شوکه شده بودند و باور نمی کردند که چنین اتفاقی افتاده باشد.
همسر شهید: بله؛ من هم می گفتم چنین چیزی نیست. عصر جمعه بود که همسایگان آمدند و غروب جمعه بود که سردار چیذری به همراه چند سردار دیگر آمدند و خبر شهادت را دادند و گفتند محرز شده.
البته قبل از این که از طرف سپاه به خانهمان بیایند، من خبر شهادت را از همسایهها گرفته بودم.
**: اولین نفری که خبر را به شما گفت، چه کسی بود؟
همسر شهید: پسر بزرگم اینجا بود. یکی از دوستانش زنگ زد به خط حاجآقا که دست علیرضا بود. وقتی این تماسها گرفته شد ما مشکوک شدیم. آقای عبدی که با حاج آقا به سوریه رفته و به تازگی برگشته بودند؛ حسین آقا را صدا کرده بود و خبر را داده بود و تاکید داشت که خبر را به کسی نگویید.
دختر خواهرشوهرم به منزل ما آمدند. به خاطر بازی بچهها، خانهمان کمی شلوغ بود. همراه همسرشان ظهر جمعه، سرزده آمدند خانهمان. از حال حاج آقا پرسیدند و همینطور که صحبت می کردند، من باز هم مشکوک شدم. کمکم دختر خواهرشوهرم عکسهایی را آورد و نشان عروسم داد. عروسم هم بیقراری می کرد. من هم گفتم: اصلا شلوغ نکنید. اگر هم حاجی شهید شده باشد، خوشا به سعادتش. باید خدا را شکر کنی که حاج مراد شهید شده.
وقتی آنها از خانهمان رفتند، بعد از ظهرش همسایهها آمدند و غروب هم سرداران سپاه آمدند...
**: پس شکر خدا شما آمادگی روحیاش را داشتید و خبر را به خوبی پذیرفتید.
همسر شهید: ما از اول هم آمادگیاش را داشتیم چون همهاش به قول حاج قاسم، در سرما و گرما، تمام زندگیاش را وقف کردند.
**: عکسی که حاجآقا با حاج قاسم سلیمانی دارند، بعد از شهادتشان به دست شما رسید؟
همسر شهید: بله؛ اولین بار داعشیها این عکس را منتشر کردند. سردار چیذری می گفتند در اتاق بودیم که حاج قاسم آمدند داخل و گفتند کسی نمی خواهد با ما عکس بگیرد؟ شهید نعمایی هم تازه به شهادت رسیده بودند و عکسشان روی دیوار بود. آنجا بود که حاج آقا با حاج قاسم عکس مشترک گرفتند که برای یک ماه قبل از شهادتشان یعنی حدود اسفندماه ۱۳۹۵ است.
**: از وسائل حاج آقا چیزی برگشت؟
همسر شهید: فقط لباسهایشان که در عقبه گذاشته بودند برگشت.
**: از سال ۶۵ شما آمادگی خبر شهادت حاجآقا را داشتید. فکر می کردید که پیکرشان برنگردد؟ چون تحمل این اتفاق از خود شهادت سختتر است... تصورش برای ما که غیرممکن است...
همسر شهید: ما پذیرفتهایم. من اعتقادم این است که اصل، آن روحشان بود که پرواز کرد و حالا این جسم خاکی هر جایی که باشد، فرقی نمی کند. پدر شوهرم خیلی بیقراری می کرد و الان هم می گوید حاضرم هر چیزی که بخواهند را بدهم، فقط پیکر پسرم برگردد اما من چنین اعتقاد ندارم.
پسر من کم سن و سال بود و به من می گفت: به نظرم اگر بابا آنجا باشد، بهتر است چون ائمه به ایشان سر می زنند اما اگر بیایند اینجا... به هر حال توکلمان به خداست و هر چه که رضای خدا باشد.
**: حسینآقا چه حس و حالی داشتند؟
همسر شهید: خیلی گریه می کرد.
**: پس شما باید ایشان و علی آقا را هم آرام می کردید... اینطور که معلوم است، شما صبورترین بودید...
همسر شهید: شکر خدا علیرضا هم مقاوم بود. تقریبا یک ماه قبل از شهادت حاج آقا، یک بار می خواست بخوابد، گریه می کرد و خیلی هم با کتاب شهدا انس داشت و آنها را می خواند. مثل کتاب شهید ابراهیم هادی و بقیه شهدا. یک شب قبل از این که بخوابد، خیلی گریه کرد. گفتم: علی جان برای چه گریه می کنی؟ گفت: اگر بابا شهید بشود من چه کار بکنم؟ گفتم: باید خدا را شکر کنی. این افتخاری است که نصیب خانواده ما می شود... اما بعد از شهادت حاج آقا خیلی صبور بود اما برادرش حسین، خیلی بیتابی می کرد.
**: هنوز هم همانطوری هستند؟
همسر شهید: بله؛ هنوز هم گاهی بیتابی می کند...
*میثم رشیدی مهرآبادی
ادامه دارد...