به گزارش حلقه وصل، گاهی معنی برخی از کلمات همانند اقتدار و ایستادگی در یک یا چند کلمه دیگر گنجانده نمیشوند، مقاومت معانی بسیاری مانند پایداری، صبر و استقامت دارد؛ اما اگر بخواهیم معنی مقاومت را بطور کامل بیان کنیم باید بگوییم مقاومت یعنی دزفول.
دزفولی که در قلب خود هنوز بغض موشکهای دوازده متری دشمن را دارد و هنوز زمینش خیس از اشک مادرانی است که یا خبر شهادت فرزندانشان را برایشان آوردند و یا با چشمان خود غرق شدن فرزندانشان را زیر تلی از خاک دیدند.
دزفول در روزهایی که بهارش بوی باروت میداد و در آسمان شبهای زمستانی که گلوله و موشکهای آتشین جای ستارههای دنباله دار را گرفته بودند، قصههایی با قلم مقاومت نوشت که نظیرش را به راحتی نمیتوان یافت.
و حالا سالهاست که به پاس قدردانی از ایستادگی مردم دیار مقاومت در روزهای پرتبوتاب هشت سال دفاع مقدس چهارمین روز از خردادماه به نام روز دزفول ثبت شده است.
آغاز روایتی دیگر از مقاومت قلم اینبار به بهانه این روز، گوشهای از قصههای پر از دلهره اما آمیخته از شجاعت مردم شهرستان دزفول را روایت خواهد کرد. فرخنده اسد مسجدی مادری است که ساعتها خود و دو فرزندش زیر آوار موشک افسارگسیخته و بیرحم دشمن ماندند و هر لحظه مرگ را با چشمان خود دیدند و با قلبشان احساس کردند.
برای شنیدن قصه او به خانهاش رفتم، در بدو ورودم دو کبوتر سفیدرنگ که در حیاط بودند توجهام را به خود جلب کرد، آنها نیز همانند مادر این خانه منتظر، در حیاط کوچک خانه قدم میزدند.
فرخنده حالا چهار فرزند دارد و از آن روز سی و هشت سال میگذرد که به گفته خودش چرخیدن سی و هشت سال بر زبان به ظاهر ساده است اما حقیقتا تحمل کابوسهای شبانه و نقش بستن تصاویر آن حادثه در لحظات روزانه کاری ساده نبوده و نیست.
لقمههای مادرانه نفس عمیقی کشید و شروع کرد به گفتن داستان عجیب زندگیاش: ۴ آبان سال۶۱ مصادف با هشتم محرم بود، طبق برنامهی هرروز همسرم صبح زود به مغازهاش رفت و دو فرزندم، محمد و مهدی که سه ساله و سه ماه بودند حوالی ساعت ۱۰صبح از خواب بیدار شدند.
آن زمان در خانه پدری همسرم واقع در خیابان طالقانی محله چیتا آقامیر دزفول زندگی میکردیم. محمد پسرک خردسال سه سالهام آن روز بهانه خوردن نان گرم و تازه را برای صرف صبحانه گرفت، مهیا کردنش کار سختی نبود سریع چادر سرکردم و به نانوایی که درست در کنار خانه بود رفتم دو قرص نان گرفتم.
سفره کوچک صبحانه محمد را آماده کردم و صدایش کردم تا کنار سفره بنشیند و تا خودم لقمه لقمه صبحانه اش را بدهم، مهدی را که آن روز سه ماه و ده روز سن داشت کنار خودم بر روی زمین گذاشتم.
وقتی که لقمه آخر غذا را در دهان محمد گذاشتم، با لحنی کلافه گفت: مادر هوا خیلی گرم است. من هم باخیال آسوده گفتم عزیزمادر برو و پنکه را روشن کن.
زیر کلید پنکه دو تخته فرش بود که محمد روی آنها رفت تا دستش را به کلید برساند، فاصلهمان تقریباً سه یا چهار متر بود. همانطور که داشتم محمد را نگاه میکردم چشمم به ساعت بالا سرش خورد ساعت ۱۱و ۲۵قیقه بود که ناگهان در یک چشم برهم زدنی حس کردم وارونه شدم و دیگر از آن به بعد چیزی در خاطرم نیست.
نگرانی در چهرهاش جار میزد میدانستم علتش مرور خاطرات آن روز است اما دلیل اشکهایی که با گفتن نام محمد از چشمانش سر میخورد دلواپسم کرده بود.
خیال مرگ
نمیدانم چند دقیقه و یا چند ساعت بعد چشمانم باز شد اما به محض باز شدن چشمانم چیزی جز سیاهی ندیدم؛ زیر خروارها خاک گیر کرده بودم روی دست راستم افتاده بودم و دست چپم بر روی سرم افتاده بود.
نفسهایش تندتر شد دستانش را درهم فشرد و ادامه داد: اولین چیزی که به ذهنم رسید مرگ بود فکر میکردم مردهام و مرا دفن کردهاند اما با خود گفتم چه شد که مردم؟ آیا واقعاً مردهام یا زیر آوارهای موشک گیر افتادم؟ پس فرزندانم چه شدند؟
یک لحظه به یاد آوردم که اگر مرده باشم پس النگوهایم نباید دستم باشد آمدهام که دستم را چک کنم اما راهی برای تکون خوردن نبود.
باید سر از ماجرا درمیآوردم چون نه صدایی به گوشم میرسید و نه ماجرایی برای مرگم پیدا میکردم. با هر تلاشی بود مطمئن شدم طلاهایم هستند و حتی کفنی بر تن ندارم آن لحظه بود که صدای الله ربی الله گفتنم بلند شد و بی امان اشک میرختم.
سیلی خاطرات آن تاریکی و بوی خاک قطعاً تداعی مرگ بود برای من، هنوز هم بوی گردخاک آوار شده را با تمام وجود احساس میکنم.
برای آنکه بغضش را مهار کند حرفش را قطع کرد و سرش را پایین انداخت، اما ظاهراً از پس سیلی که مرور خاطرات بر دیوار دلش زده بود برنیامد و اشک در چشمانش حلقه بست.
فرخنده ادامه داد هراسی از مرگ نداشتم اما از فکر و خیال فرزندانم که چه شدهاند و آنها این شرایط سخت و پر دلهره را چگونه میگذرانند صدای نالهام وجود سرد خاک را فراگرفت. لحظهای به ذهنم میآمد که نکند تن کوچک آنها سنگینی آوار را تحمل نکرده باشد و...، نتوانست حرفش را تمام کند.
حالش حسابی به هم ریخته بود راستش حسابی دستوپایم را گم کرده بودم، لحظهای به ذهنم رسید مصاحبه را برای روز دیگری عقب بیاندازم اما سریع خودش را جمعوجور کرد و آرامتر که شد گفت: پس از مدتها اشک و فکر و خیال، صدای خیلی دوری از همهمه مردم به گوشم رسید، شروع کردم به داد زدن تا شاید صدایم را بشنوند اما تمام فریادهایم بیفایده بود.
بیخبری از فرزندانم طاقتم را طاق کرده بود تمام تلاشم را میکردم تا شاید اندکی از خاکهای آوار شده را کنار بزنم اما کاملاً بیفایده بود؛ پس از گذشت مدت زمان زیادی صدای مردم را از فاصله نزدیکتری احساس میکردم، انگار در همین حوالی در جستجوی ما بودند. درحال گوش دادن به صداها و زمزمه کردن نام حضرت زهرا(س) بودم که صدای گریه مهدی پسرم به گوشم رسید، نوزاد سه ماههام بی تاب داد میزد.
در آغوش خاک
مهدی هر گاه گریه میکرد در آغوش میگرفتمش تا آرام شود اما حالا میهمان آغوش خاک بود و هیچ کاری از دست من ساخته نبود. زمان زیادی از گریههای مهدی نگذشته بود که صدایش قطع شد تا آمدم نگرانی را به دلم راه بدهم ذکر شکرا لله در میان مردم پیچید، حالا تنها خواستهام پیدا کردن محمد بود که هیچ صدا و نشانه از او به گوشم نرسیده بود.
باریکههای نور
صدای جابجا شدن خاک و سنگریزهها خبر از کنار رفتن آوارهای رویم را میداد، کمکم باریکههای نور که ذرات رها و رقصان خاک را دربرداشت چادر سیاه آوار را درهم تنید. به طرز معجزهآسایی زندگی دوبارهای به من بخشیده شد اما به محض بیرون کشیدنم از زیر آوار گفتم: فرزندانم؟ آنها کجایند؟ مهدی را که لحظاتی قبل از من از زیر آوارها بیرون آورده بودند در آغوشم گذاشتند آرام بود، آرامتر از همیشه.
همانطور که با اشکهایم خاک روی صورتش را میشستم فریاد زدم محمد، محمدم را بیابید و با دست اشاره کردم که محمد چند متر آنطرفتر از ما زیر آوار گیر افتاده است. خوشبختانه مهدی به طرز معجزه آسایی در فرشهای لول شده کنار اتاق جاگرفته بود و آسیبی ندیده بود اما صورت خودم از ناحیه فک شکسته بود و یک طرف بدنم کاملا از کار افتاده بود. میخواستند به بیمارستان منتقلم کننداما خیلی مقاومت کردم که تا قبل از پیدا شدن پسرم هیچ کجا نخواهم رفت.
زنان محله که دورم حلقه زده بودند با اصرار زیادی مرا سوار آمبولانس کردند و قبل از آنکه محمد را ببینم به بیمارستان منتقل شدم.
شهیدی دیگر
سه هفته بود که در بیمارستان بستری بودم از همسر و دیگر اقوام سراغ محمد را میگرفتم میگفتند دست و پایش بدجور شکسته و به تهران منتقل شدهاست. نزدیک به بیست روز بود که پسرک خنده رویم را ندیده بودم دیگر نمیتوانستم تحمل کنم، یک روز به اصرار آن که میخواهم صدایش را بشنوم بهانه تماس گرفتم به بیمارستان تهران را گرفتم، این اصرارها همسرم را ناچار کرد که خبر شهادت محمد سه سالهام را به من بدهد.
باورم نمیشد که دیگر فرصتی برای شنیدن صدایش، دیدن چشمان معصومش و نوازشش ندارم؛ باورم نمیشد که آن لقمهها لقمههای آخری بود که مادرانه در دهان محمد گذاشتم و آن لحظات آخرین دیدار من و فرزندم بوده است.
بازهم شهیدی دیگر انگار نمیشود در این شهر در خانهای را زد که شهیدی نداشته باشند انگار در این شهر همه یک نفر را دارند که آن را در روزهای خونین جنگ جا گذاشته باشند.
تشییع بدون مادر
گریه صدای هقهق کردنش را درآورد و با همان حالت گفت: محمد بدون حضور مادر به آغوش خاک سپرده شد و بعد از سی و هشت سال تمام دلخوشیهایم از او، دیدن چهره معصومش در خوابهای شبانه ام و یادآوری بازیگوشی های کودکانهاش شده است.
قصه دوباره بیاختیار عطر شهیدی سه ساله را به جلد خود گرفت، اینبار برای شنیدن ماجرای زندگی شهیدی میهمان خانه مادری داغ دیده نشده بودم، اما ظاهرا سرنوشت قصههای جنگ دزفول با شهدا گره خوردهاست.
سند حرفم ۲هزار و ۶۰۰شهیدی است که خونشان دژی برای حفظ نظام و انقلاب ساخت و آرام در خاک دیار مقاومت خفتهاند.در ما آن توان هست/ که نیالاییم شرافتمان را/ و تبلور بخشیم وجدانمان را/ چون نمک/ زیرا ما/ بی سری را دوست داریم/ تا سر تعظیم فرود آریم.