سرویس معرفی: میرشکاک را هیچ کس توان درک کردن ندارد، و این بدین خاطر است که او از عصر خود بسیار فراتر است و به همین دلیل او غریب مانده است، سال 69 کتاب «غفلت و رسانه های فراگیر» را نوشته، اما هنوز هم حرفهای آن تازه و امروزی است و دقیقا آن دردی را بیان می کند که امروزه مبتلا بهِ جامعه و رسانه های ماست.
میرشکاک نویسنده است، منتقد ادبی است، طنز پرداز است، اهل رسانه است، اهل حکمت و عرفان است، و مهمتر از آن یک شاعر است به معنای واقعی کلمه شاعر جرا که نه متملق است و نه سیاه نما، میرشکاک به شهادت تاریخ از سال 58 به طور حرفه ای وارد عرصه شعر می شود، و به واسطه زبان تندو تیز و منحصر به فرد خود از دیگر شعرا متمایز می شود و به یک چهر خاص تبدیل می شود، هرچند میرشکاک مردی است برای فردا و آینده نگری خاص و ژرفی دارد اما نگاهی هم در آثارش بر وضع موجود دارد و همگام با تحولات جامعه و انقلاب به پیش میرود و همین فرزند زمان خود بودن ، یکی دیگر از ویژگی های وی به شمار می آید، روزی در بجبوحه جنگ است و برای جنگ شعر می سراید و حماسه آفرینی می کند و روزی در شعرش نسبت به اوضاع نابسامان جامعه که گرفتار غربزدگی است شعر می سراید، روزگاری هم در ایامی که بسیاری از دوستان گذشته اش بریده اند و هوای تسلیم شدن در سر دارند" صبح رجعتش " اینگونه می سراید:
به نام زینب کبری«س» سخن آغاز کن ای دل
به سوی کربلای واپسین پرواز کن ای دل
ز یارانی که جان دادند جا ماندی دلا! بس کن
چه میخواهی از این تن، این بلای مبتلا؟ بس کن
تنی بر خاک و جانی برتر از افلاک داری تو
چه میجویی درین زندان، چه کارِ خاک داری تو؟
به کام دشمنان تا کی دریغ یاد یارانت؟
به خون هر گه که خفته می برد با خود بهارانت
درباره رفاقت میرشکاک و شهید آوینی حرف های بسیاری زده شده امایکی از جالب ترین صحبت ها، حرف های حسین بهزاد است که می گفت:" همه از آوینی می گویند اما هیچ کس تا کنون نگفته مشرب فکری آوینی چه کسی بود؟ اگر کسانی هم میدانند خودرا به نادانی زده اند، بالاخره آوینی هم اهل حکمت بود و هم اهل هنر و هم یک بسیجی، خود آوینی می گفت: در بحث های مرگ آگاهی و حکمت هنر و حکمت شیعی من نزد میرشکاک تلمذ می کنم".
اما این روزها خبر انتشار کتاب جدید میرشکاک در فضای ادبی کشور پیچیده و همه مشتاق دیدن و خواندن اشعار آتشین و زیبای این شاعر جنوبی هستند.
«آنجا که نامی نیست» جدیدترین اثر میرشکاک است که ۵۲ غزل دارد و یک مقدمه. مقدمه در واقع مقدمه نیست. مؤخرهای است بر یک عمر جهد و جهاد و معنیاش تنها برای کسانی آشکار میشود که میرشکاک را در تمام این سالها دنبال کرده باشند.
او در این کوتاهنوشت، خود را در آستانه پیری میبیند و از خوف افتادن به دام «عقل»، جنون را صدا میزند. چنان که سالها پیش سروده بود:
«سلام بر تو ای جنون! که میدهی فراریام
از این حصار دلشکن به جاده میسپاریام
هزاربار بُردهای، به بادها سپردهای
دوباره خسته دیدهای، بدست خود حصاریام
جنون! بیا رها مکن! که عقل بشکند مرا
بدست کهنه خصم خود چگونه میسپاریام؟»
میرشکاک در بخشی از این مقدمه نوشته است: «عقلی که در آستانه مرگ برانگیخته شود به اسبی میماند که در چهل سالگی یورتمه یاد بگیرد. گاه به جنون میگویم: از مروت به دور است پس از عمری چهارنعل دواندن من در گرما و سرمای شهر و بیابان، به عقلم وانهی و چنان بگذری که گویی هیچگاهت سروکاری با من نبوده است.
جنون میگوید: میخواهی بدانی از چه مهالکی تو را گذراندهام؟ اگر در جوانی به فریادت نمیرسیدم و از چنگال عقلت نمیرهاندم عمرت در بندگی دنیا تباه میشد. خوش باش که در پایان راهی و مرگ بر درگاه است تا برای ابد تو را از بار سنگین پیری و درد سهمگین بودن وارهاند.»
نخستین غزل کتاب، غزلی در ستایش و توصیف دقایق عشق با ردیف عشق است. غزلی که استواریاش، زبان «اخوان» را به یاد میآورد و شکوهش، بلندای اشعار «اوستا» را.
گفتی از اتفاقی که تازهست، از کهن داستان جهان؛ عشق
اتفاقی که همواره بودهاست، باستانیترین داستان؛ عشق
جز همین داستان هرچه خواندم، رنگ نیرنگ و بیهودگی داشت
رنگها را گرفت و به من داد، رنج بیرنگی جاودان؛ عشق
من زمین تهی دست بودم، از گرانباری و تیرگی مست
روشنم کرد و پرواز آموخت، برد آن سوتر از آسمان؛ عشق
پهن دشت شگرف بهشت است؛ وسعت تنگنایی که دارد
لامکان است جایی که دارد، درنگنجد به شرح و بیان؛ عشق
در همه نیستی سوی عشق است، سربهسر هستیام نیستی باد
بیکران هستی از نیستی زاد، پس چه ترسم من از بیکران عشق
عاشقیگربدانی چهچیزیست، هردوگیتیبهچشمتپشیزیست
هردمت چون خدا رستخیزیست، میشناسی خدا را؟ همان عشق
عاشقی کیمیای وجود است، جسم وجان عشق را در سجود است
عشق بنیان بود و نبود است، کفر و دین، آشکار و نهان؛ عشق
عشق کردهست این نغمه را ساز، دیده پایان ره را در آغاز
درکشیدهاست و در میکشد باز، از می خویش رطل گران عشق
سِر هستی تویی گر نباشی، پا توان بود اگر سر نباشی
فقر باشی توانگر نباشی، تا کند فارغت زین و آن؛ عشق
تا مرا بر زمین مرده دیدی، از فراسوی هستی رسیدی
روح در قالب من دمیدی، آه ای مادر مهربان؛ عشق
هیچیک از غزلهای کتاب نامی ندارند چنانکه روی جلد هم نامی درج نشده است. «آنجا که نامی نیست» روایت عاشقی است که از سر نام و ننگ برخاسته است. عاشقی که وصلش، فنا شدن در معشوق است.
میرشکاک در هشت سالگی، «دوبیتیهای باباطاهر» را بهعنوان نخستین کتاب عمرش از پدرش هدیه گرفته و در همان روزها با خواندن اشعار باباطاهر شوریدهحالی را به ارث برده است. شوریدگی و معشوقخواهی دو ویژگی برجسته غزلهای کتاب تازه استاد یوسفعلی میرشکاک هستند. غزلهایی که عشق را آنگونه که هست مذکر میشوند و دامنش را از هوسهای مکر لیل و نهارزدگان پاک میکند. چنان که نظامی بزرگ گفته است:
«عشق آیینه بلند نور است» عاشقانههای میرشکاک همچنان که اسلوب استوار میراث شعر کهن فارسی را به تن دارد، رنگ و بوی امروزی دارد. عشق او عشقی ارتجاعی، کهنه و مندرس نیست. واژههای میرشکاک نشان از زمانه شاعر دارند و ما را با خیال پیوند میزنند نه مالیخولیا.
شعرها نسبتاً با وسواس انتخاب شده و با سهلانگاری پشت نام بزرگ شاعرش پنهان نشده است. هرچند گاهی در میانه حس خوب یک غزل یکی دو بیت کمحوصله پیدا میشود؛ اما حال عمده غزلها خوب است و به شایستگی «عاشقانه». کتاب شعر «آن جا که نامی نیست» به همت انتشارات «شهرستان ادب» و طراحی جلد آقای «مجید زارع» منتشر شده است.